ساعت حدود ۸:۳۰ بود که به خانه رسیدیم. دلهره‌ی کارهایی که باید انجام‌شان می‌دادم به دلم افتاده بود اما با اصول تازه‌ی زندگی‌ام بهشان راه ندادم. ذهنم خسته بود و می دانستم که وقتی پای لپ‌تاپ بنشینیم جز کلافگی و نوشتن متن‌های از هم گسیخته چیزی عایدم نمی‌شود. آخرش مجبور می‌شوم شروع نکرده رها کنم و این رها کردن بیش از شروع نکردن آزارم می‌دهد. پس فکر کارهایم را گذاشتم برای فردا. آن فکر‌هایی هم که از پس این تصمیم می‌آمد و مدام می‌خواست به من یادآوری کند که از دیگرانی که در یک زمین بازی مشترک هستیم، خیلی عقب هستم هم با یک بیخیال، زندگی مسابقه نیست»، ریختم دور. 

با خودم تنها شدم و هنوز خوابم نمی‌آمد. خیلییی زود بود برای اینکه به رختخواب بروم. به کتاب کنار تخت یک نگاهی انداختم و دیدم حس و حالش را ندارم. با چرخش بعدی، جشمم به کمد لباس‌ها و لباس‌هایی که شسته بودیم و روی میز اتو خاک می‌خوردند افتاد. داخل کمدم شدم. کمد اتاق خواب ما مثل یک اتاق کوجک است که می‌شود در مواقع لازم در آن پنهان شوی :دی من هنوز این مواقع لازم را تجربه نکرده‌آم اما خیلی وقت‌ها بهش فکر کردم که چه زمانی می‌شود که این اتاق کوچک جز نگهداری لباس‌ها و کیف و کفش‌های‌مان، رازهای‌مان را هم در خود نگه دارد. گاهی میرفتم و روی فرش کوچکش می‌نشستم و در را می‌بستم و چراغ را خاموش می‌کردم. فکرهای زیادی به سرم می‌رسید. اما اول از همه یاد نارنیا می‌افتادم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان چندبار چک کردم ببینم که راه مخفی به سرزمین‌های عجیب نداشته باشد که متاسفانه خبری نبود. 

انقدر حاشیه رفتم که فکر کنم اصل مطلب فراموش شد. خلاصه کلام اینکه در یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم که کمدم را مرتب کنم. به لباس‌ها یک نظمی بدم و لباس‌هایی که مدت‌هاست دستم به سمت‌شان نرفته است و همراهم نشده‌آند را در چمدان‌ها جا بدهم و یک کم اطراف خودم را خلوت کنم. اول خیلی ساده شروع کردم و لباس‌هایی که نمی‌پوشیدم‌شان را کنار گذاشتم و پرکاربردها را هم به چوب زدم و یک به یک آویزان کردم. کمی نگذشته بود که دیدم اینطوری خوب نیست. کمد باید یک نظمی داشته باشد. این شد که شروع کردم به یافتن یک الگوی مناسب برای کنار هم گذاشتن لباس‌ها. انقدر پیشرفته بودم که دوست داشتم روی هر چوب لباسی یک برچسب بنویسم که بعدا قاطی نشود. اما دیگر جلوی وسواس خودم را گرفتم و به همان نظم دادن ذهنی بسنده کردم. مانتوها را یک طرف گذاشتم، شومیزها را برحسب قدشان و رنگ‌بندی‌شان مرتب کردم و بعد هم شلوارها و دامن‌ها را برحسب رنگ طبقه‌بندی کردم در آخر هم پیراهن‌ها را آویزان کردم. این‌ها که تمام شد دیدم که روسری‌ها هم جای درست و حسابی ندارند و خیلی پخش و پلا هستند و بعضی از روسری‌هایم را به کل یادم رفته است. برای همین دست به کار شدم و یکی از کشوهای میز آرایشم را که البته هیچ‌وقت برای آرایش استفاده نمیکنم :دی خالی کردم و محتویاتش را بین کشوهای دیگر و چمدان‌ها تقسیم کردم. حالا وقت آن شده بود که بروم سراغ نظم دادن روسری‌ها برحسب رنگ و مدل‌هایشان. عجب کار لذت‌بخشی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که انقدر از نظم دادن و مرتب کردن لذت ببرم اما حقیقت گذر زمان را حس نمی‌کردم. در قسمت‌های آخر کارم بودم که تلفن موبایلم زنگ زد. قبل از آن هم مدام صدای پیام‌های دریافتی را می‌شنیدم اما انقدر غرق کار و لذت بودم که حال و حوصله نداشتم که موبایلم را چک کنم. صدای زنگ تلفن از جا بلندم کرد و دست به موبایل شدم. بابا بود اما زود قطع کرد. حدس زدم که کاری نداشته و همینطوری دستش خورده است. از صفحه‌ی واتس‌اپ که آمدم بیرون. نوتیفیکیشن‌های گوشی را چک کردم و جشمم به یک ایمیل خورد. اسم ارسال کننده آشنا بود. بله، ادیتور ژورنالی بود که مقاله‌ام را برای‌شان فرستاده بودم با ترس و لرز  انگشتم را روی نوتیفیکشن زدم تا به صفحه‌ی ایمیلم برود و ببینم که چه خبری شده است. موضوع ایمیل را که دیدم ، دستم یخ کرد. مقاله‌آم پذیرفته شده بود. کمی مکث کردم و بعد با خوشحالی فریاد زدم و به سمت محمد رفتم. او هم بغلم کرد و از خوشحالی من خنده روی لبش نشست. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از پذیرفته شدن مقاله‌آم به این دلیل خوشحال شوم که کار یک‌ساله‌ام به نتیجه رسیده است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خودم را بابت صبوری و تلاشم تحسین کنم. بابت کار خفن یا ژورنال خوب یا اینکه مسیر دکترایم سهل شده است خوشحال نبودم. در لحظه فقط برای اینکه صبوری و تلاشم نتیجه داد، خوشحال بودم. 



پی نوشت : نمی‌دانم چرا برایش این اسم را گذاشتم اما من به حسم اعتماد میکنم برای نام‌گذاری متن‌هایی که می‌نویسم، حتی اگر در وهله‌ی اول بی‌ربط به نظر بیایند. 


مشخصات

آخرین جستجو ها