یک هفته‌ای می‌شود که هوا بدجوری سرد شده است. درست همان وقتی که فکر می‌کردیم زمستان دارد روی خوش نشان می‌دهد و شاید امسال زودتر از همیشه نغمه‌ی خداحافظی سر بدهد. قوی و استوار بازگشت و تمام امیدها را در نطفه خفه کرد. روزهایی که با هوای منفی بیست و سه شروع می شود و به منفی سی‌  هشت ختم می‌شود حتی در خانه هم باید به زیر پتو پناه ببری و اگر مجبوری خانه را ترک کنی. کاپشن و شلوار و کفش مناسب و کلاه شال‌گردنی که تا مرزهای چشم‌هایت بالا آمده است نباید فراموشت شود. همه‌ی این‌ها در سال‌های گذشته برایم عادی بود اما امسال نمی‌دانم چرا مثل یک کابوس به جانم افتاده است. معمولا باید سال اول مواجهه با چنین وضعیتی سخت باشد اما من امسال بیشتر از همیشه تسلیم شرایط شده‌آم و به عبارت خودمانی، وا داده‌ام. یک روز که طبق معمول داشتم خودم را بازخواست می‌کردم و برای خودم از قدیم‌هایم قصه تعریف می‌کردم،‌ متوجه تفاوت داستان امسال و سال گذشته‌ام شد. تمام سال‌هایی که گذشت من قسمت اعظم روزهای سخت زمستان را که در ماه‌های دسامبر و ژانویه اتفاق می‌افتاد ایران بودم اما امسال نه تنها به ایران نرفتم بلکه در تعطیلات دسامبر که از قضا هوا هم خوب و رو به راه بود با یک مریضی درست و حسابی خانه نشین شدم و تمام برنامه‌هایی که برای تعطیلات ریخته بودیم نقش بر آب شد. بعد تعطیلات هم کارها با فشردگی همیشگی در حال پیشروی بودند و من فرصت نداشتم به اینکه هوا خوب است یا بد است فکر کنم. اما حالا کمی کارها سبک شده است. استاد‌های گرامی برای فرار از سرمای زمستان که ناجوانمردانه و بی‌موقع سررسیده است تصمیم به سفرهای ناگهانی گرفته‌آند و تمام این‌ها دست به دست هم داده‌آند تا من بیشتر به خانه نشینی اجباری و کارهای نکرده و برنامه‌های به نتیجه نرسیده‌ام فکر کنم. 

کنار تمام این حرف‌ها این را هم اضافه کنید که دوستان یک به یک یا عازم مسافرت به مناطق گرمسیری از جمله استرالیا و مکزیک می‌شوند و از سواحل زیبا و تابش درخشان خورشید برای‌مان عکس ارسال می‌کنند یا هر هفته یک نفر خبر خریداری بلیط برای سفر به ایران را می‌دهد و حالا من باید از خودم ذوق هم نشان بدهم. باور کنید هنوز آنقدرها آدم بدی نشدم که برای دوستانم خوشحال نباشم اما هر بار که خبر سفر به ایران یا کشورهایی که می‌شود چند روزی در آن‌ها فارغ از سنگینی کاپشن‌ و شلوار زمستانی در خیابان قدم زد را می‌شنوم حالم بهم می ریزد. یاد این میافتم که برنامه‌ی من اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد امسال ایران نبودنم به بیش از یک سال خواهد رسید. 

این فکرها سرمای زمستان را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند. برای همین چند روز پیش به سرم زده بود که برویم نیوزلند. با همین فکر چندساعتی خوش بودم اما بحث‌های مالی و داستان زندگی و هزار ماجرای دیگر این رویای زیبا را زود نقش بر آب کرد. می‌دانستم فکرهایم منطقی نیست و فقط یک فرار رو به جلو است. 

در همان گروه دوستی که قبلا برای‌تان تعریف کردم هم، تقریبا تنها هستم. بچه‌های یا گروه یا به زودی عازم ایران هستند یا در چندماه آینده و پس از پایان ترم راهی خواهند شد. این است که کسی نمی‌تواند با من همدردی کند. 


کتاب خواندن، آشپزی و تفریحات دیگر را امتحان کرده‌آم اما هیچ یک موثر نیافتاده و همه‌ی شان آن روحیه‌ی لازم و جنگندگی که من د رحال حاضر به آن احتیاج دارم را به من هدیه نکرده‌اند. خلاصه که گیر افتاده‌ام. خیلی وقتم را هدر می‌دهم و این عذاب وجدان از اتلاف وقت هم به سرمای زمستان امسال افزوده است. هزار بار فکر کردم که باید دستی به سر و روی خانه بکشم و خانه تکانی را شروع کنم تا حال و هوای عید شرایط‌مان را تلطیف کند اما اینکه چه طور این روح سنگین خود را از جای بلند کنم و دست به کار شوم خودش یک پروژه است. آخر هفته مهمان دارم. تمام امیدم به این است که از ترس آبرو دستی به خانه بکشم و شاید همین شروع یک پروژه‌ی خانه تکانی و تغییر خود باشد. 


امیدوارم که در این سرمای زمستان بر سنگینی روح خودم فایق شوم. :)


مشخصات

آخرین جستجو ها