صدای رویاها



یک هفته‌ای می‌شود که هوا بدجوری سرد شده است. درست همان وقتی که فکر می‌کردیم زمستان دارد روی خوش نشان می‌دهد و شاید امسال زودتر از همیشه نغمه‌ی خداحافظی سر بدهد. قوی و استوار بازگشت و تمام امیدها را در نطفه خفه کرد. روزهایی که با هوای منفی بیست و سه شروع می شود و به منفی سی‌  هشت ختم می‌شود حتی در خانه هم باید به زیر پتو پناه ببری و اگر مجبوری خانه را ترک کنی. کاپشن و شلوار و کفش مناسب و کلاه شال‌گردنی که تا مرزهای چشم‌هایت بالا آمده است نباید فراموشت شود. همه‌ی این‌ها در سال‌های گذشته برایم عادی بود اما امسال نمی‌دانم چرا مثل یک کابوس به جانم افتاده است. معمولا باید سال اول مواجهه با چنین وضعیتی سخت باشد اما من امسال بیشتر از همیشه تسلیم شرایط شده‌آم و به عبارت خودمانی، وا داده‌ام. یک روز که طبق معمول داشتم خودم را بازخواست می‌کردم و برای خودم از قدیم‌هایم قصه تعریف می‌کردم،‌ متوجه تفاوت داستان امسال و سال گذشته‌ام شد. تمام سال‌هایی که گذشت من قسمت اعظم روزهای سخت زمستان را که در ماه‌های دسامبر و ژانویه اتفاق می‌افتاد ایران بودم اما امسال نه تنها به ایران نرفتم بلکه در تعطیلات دسامبر که از قضا هوا هم خوب و رو به راه بود با یک مریضی درست و حسابی خانه نشین شدم و تمام برنامه‌هایی که برای تعطیلات ریخته بودیم نقش بر آب شد. بعد تعطیلات هم کارها با فشردگی همیشگی در حال پیشروی بودند و من فرصت نداشتم به اینکه هوا خوب است یا بد است فکر کنم. اما حالا کمی کارها سبک شده است. استاد‌های گرامی برای فرار از سرمای زمستان که ناجوانمردانه و بی‌موقع سررسیده است تصمیم به سفرهای ناگهانی گرفته‌آند و تمام این‌ها دست به دست هم داده‌آند تا من بیشتر به خانه نشینی اجباری و کارهای نکرده و برنامه‌های به نتیجه نرسیده‌ام فکر کنم. 

کنار تمام این حرف‌ها این را هم اضافه کنید که دوستان یک به یک یا عازم مسافرت به مناطق گرمسیری از جمله استرالیا و مکزیک می‌شوند و از سواحل زیبا و تابش درخشان خورشید برای‌مان عکس ارسال می‌کنند یا هر هفته یک نفر خبر خریداری بلیط برای سفر به ایران را می‌دهد و حالا من باید از خودم ذوق هم نشان بدهم. باور کنید هنوز آنقدرها آدم بدی نشدم که برای دوستانم خوشحال نباشم اما هر بار که خبر سفر به ایران یا کشورهایی که می‌شود چند روزی در آن‌ها فارغ از سنگینی کاپشن‌ و شلوار زمستانی در خیابان قدم زد را می‌شنوم حالم بهم می ریزد. یاد این میافتم که برنامه‌ی من اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد امسال ایران نبودنم به بیش از یک سال خواهد رسید. 

این فکرها سرمای زمستان را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند. برای همین چند روز پیش به سرم زده بود که برویم نیوزلند. با همین فکر چندساعتی خوش بودم اما بحث‌های مالی و داستان زندگی و هزار ماجرای دیگر این رویای زیبا را زود نقش بر آب کرد. می‌دانستم فکرهایم منطقی نیست و فقط یک فرار رو به جلو است. 

در همان گروه دوستی که قبلا برای‌تان تعریف کردم هم، تقریبا تنها هستم. بچه‌های یا گروه یا به زودی عازم ایران هستند یا در چندماه آینده و پس از پایان ترم راهی خواهند شد. این است که کسی نمی‌تواند با من همدردی کند. 


کتاب خواندن، آشپزی و تفریحات دیگر را امتحان کرده‌آم اما هیچ یک موثر نیافتاده و همه‌ی شان آن روحیه‌ی لازم و جنگندگی که من د رحال حاضر به آن احتیاج دارم را به من هدیه نکرده‌اند. خلاصه که گیر افتاده‌ام. خیلی وقتم را هدر می‌دهم و این عذاب وجدان از اتلاف وقت هم به سرمای زمستان امسال افزوده است. هزار بار فکر کردم که باید دستی به سر و روی خانه بکشم و خانه تکانی را شروع کنم تا حال و هوای عید شرایط‌مان را تلطیف کند اما اینکه چه طور این روح سنگین خود را از جای بلند کنم و دست به کار شوم خودش یک پروژه است. آخر هفته مهمان دارم. تمام امیدم به این است که از ترس آبرو دستی به خانه بکشم و شاید همین شروع یک پروژه‌ی خانه تکانی و تغییر خود باشد. 


امیدوارم که در این سرمای زمستان بر سنگینی روح خودم فایق شوم. :)


یک هفته‌ای می‌شود که هوا بدجوری سرد شده است. درست همان وقتی که فکر می‌کردیم زمستان دارد روی خوش نشان می‌دهد و شاید امسال زودتر از همیشه نغمه‌ی خداحافظی سر بدهد. قوی و استوار بازگشت و تمام امیدها را در نطفه خفه کرد. روزهایی که با هوای منفی بیست و سه شروع می شود و به منفی سی‌  هشت ختم می‌شود حتی در خانه هم باید به زیر پتو پناه ببری و اگر مجبوری خانه را ترک کنی. کاپشن و شلوار و کفش مناسب و کلاه شال‌گردنی که تا مرزهای چشم‌هایت بالا آمده است نباید فراموشت شود. همه‌ی این‌ها در سال‌های گذشته برایم عادی بود اما امسال نمی‌دانم چرا مثل یک کابوس به جانم افتاده است. معمولا باید سال اول مواجهه با چنین وضعیتی سخت باشد اما من امسال بیشتر از همیشه تسلیم شرایط شده‌آم و به عبارت خودمانی، وا داده‌ام. یک روز که طبق معمول داشتم خودم را بازخواست می‌کردم و برای خودم از قدیم‌هایم قصه تعریف می‌کردم،‌ متوجه تفاوت داستان امسال و سال گذشته‌ام شد. تمام سال‌هایی که گذشت من قسمت اعظم روزهای سخت زمستان را که در ماه‌های دسامبر و ژانویه اتفاق می‌افتاد ایران بودم اما امسال نه تنها به ایران نرفتم بلکه در تعطیلات دسامبر که از قضا هوا هم خوب و رو به راه بود با یک مریضی درست و حسابی خانه نشین شدم و تمام برنامه‌هایی که برای تعطیلات ریخته بودیم نقش بر آب شد. بعد تعطیلات هم کارها با فشردگی همیشگی در حال پیشروی بودند و من فرصت نداشتم به اینکه هوا خوب است یا بد است فکر کنم. اما حالا کمی کارها سبک شده است. استاد‌های گرامی برای فرار از سرمای زمستان که ناجوانمردانه و بی‌موقع سررسیده است تصمیم به سفرهای ناگهانی گرفته‌آند و تمام این‌ها دست به دست هم داده‌آند تا من بیشتر به خانه نشینی اجباری و کارهای نکرده و برنامه‌های به نتیجه نرسیده‌ام فکر کنم. 

کنار تمام این حرف‌ها این را هم اضافه کنید که دوستان یک به یک یا عازم مسافرت به مناطق گرمسیری از جمله استرالیا و مکزیک می‌شوند و از سواحل زیبا و تابش درخشان خورشید برای‌مان عکس ارسال می‌کنند یا هر هفته یک نفر خبر خریداری بلیط برای سفر به ایران را می‌دهد و حالا من باید از خودم ذوق هم نشان بدهم. باور کنید هنوز آنقدرها آدم بدی نشدم که برای دوستانم خوشحال نباشم اما هر بار که خبر سفر به ایران یا کشورهایی که می‌شود چند روزی در آن‌ها فارغ از سنگینی کاپشن‌ و شلوار زمستانی در خیابان قدم زد را می‌شنوم حالم بهم می ریزد. یاد این میافتم که برنامه‌ی من اصلا مشخص نیست و به احتمال زیاد امسال ایران نبودنم به بیش از یک سال خواهد رسید. 

این فکرها سرمای زمستان را سخت‌تر از آنچه هست می‌کند. برای همین چند روز پیش به سرم زده بود که برویم نیوزلند. با همین فکر چندساعتی خوش بودم اما بحث‌های مالی و داستان زندگی و هزار ماجرای دیگر این رویای زیبا را زود نقش بر آب کرد. می‌دانستم فکرهایم منطقی نیست و فقط یک فرار رو به جلو است. 

در همان گروه دوستی که قبلا برای‌تان تعریف کردم هم، تقریبا تنها هستم. بچه‌های یا گروه یا به زودی عازم ایران هستند یا در چندماه آینده و پس از پایان ترم راهی خواهند شد. این است که کسی نمی‌تواند با من همدردی کند. 


کتاب خواندن، آشپزی و تفریحات دیگر را امتحان کرده‌آم اما هیچ یک موثر نیافتاده و همه‌ی شان آن روحیه‌ی لازم و جنگندگی که من د رحال حاضر به آن احتیاج دارم را به من هدیه نکرده‌اند. خلاصه که گیر افتاده‌ام. خیلی وقتم را هدر می‌دهم و این عذاب وجدان از اتلاف وقت هم به سرمای زمستان امسال افزوده است. هزار بار فکر کردم که باید دستی به سر و روی خانه بکشم و خانه تکانی را شروع کنم تا حال و هوای عید شرایط‌مان را تلطیف کند اما اینکه چه طور این روح سنگین خود را از جای بلند کنم و دست به کار شوم خودش یک پروژه است. آخر هفته مهمان دارم. تمام امیدم به این است که از ترس آبرو دستی به خانه بکشم و شاید همین شروع یک پروژه‌ی خانه تکانی و تغییر خود باشد. 


امیدوارم که در این سرمای زمستان بر سنگینی روح خودم فایق شوم. :)


ساعت حدود ۸:۳۰ بود که به خانه رسیدیم. دلهره‌ی کارهایی که باید انجام‌شان می‌دادم به دلم افتاده بود اما با اصول تازه‌ی زندگی‌ام بهشان راه ندادم. ذهنم خسته بود و می دانستم که وقتی پای لپ‌تاپ بنشینیم جز کلافگی و نوشتن متن‌های از هم گسیخته چیزی عایدم نمی‌شود. آخرش مجبور می‌شوم شروع نکرده رها کنم و این رها کردن بیش از شروع نکردن آزارم می‌دهد. پس فکر کارهایم را گذاشتم برای فردا. آن فکر‌هایی هم که از پس این تصمیم می‌آمد و مدام می‌خواست به من یادآوری کند که از دیگرانی که در یک زمین بازی مشترک هستیم، خیلی عقب هستم هم با یک بیخیال، زندگی مسابقه نیست»، ریختم دور. 

با خودم تنها شدم و هنوز خوابم نمی‌آمد. خیلییی زود بود برای اینکه به رختخواب بروم. به کتاب کنار تخت یک نگاهی انداختم و دیدم حس و حالش را ندارم. با چرخش بعدی، جشمم به کمد لباس‌ها و لباس‌هایی که شسته بودیم و روی میز اتو خاک می‌خوردند افتاد. داخل کمدم شدم. کمد اتاق خواب ما مثل یک اتاق کوجک است که می‌شود در مواقع لازم در آن پنهان شوی :دی من هنوز این مواقع لازم را تجربه نکرده‌آم اما خیلی وقت‌ها بهش فکر کردم که چه زمانی می‌شود که این اتاق کوچک جز نگهداری لباس‌ها و کیف و کفش‌های‌مان، رازهای‌مان را هم در خود نگه دارد. گاهی میرفتم و روی فرش کوچکش می‌نشستم و در را می‌بستم و چراغ را خاموش می‌کردم. فکرهای زیادی به سرم می‌رسید. اما اول از همه یاد نارنیا می‌افتادم. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان چندبار چک کردم ببینم که راه مخفی به سرزمین‌های عجیب نداشته باشد که متاسفانه خبری نبود. 

انقدر حاشیه رفتم که فکر کنم اصل مطلب فراموش شد. خلاصه کلام اینکه در یک حرکت انقلابی تصمیم گرفتم که کمدم را مرتب کنم. به لباس‌ها یک نظمی بدم و لباس‌هایی که مدت‌هاست دستم به سمت‌شان نرفته است و همراهم نشده‌آند را در چمدان‌ها جا بدهم و یک کم اطراف خودم را خلوت کنم. اول خیلی ساده شروع کردم و لباس‌هایی که نمی‌پوشیدم‌شان را کنار گذاشتم و پرکاربردها را هم به چوب زدم و یک به یک آویزان کردم. کمی نگذشته بود که دیدم اینطوری خوب نیست. کمد باید یک نظمی داشته باشد. این شد که شروع کردم به یافتن یک الگوی مناسب برای کنار هم گذاشتن لباس‌ها. انقدر پیشرفته بودم که دوست داشتم روی هر چوب لباسی یک برچسب بنویسم که بعدا قاطی نشود. اما دیگر جلوی وسواس خودم را گرفتم و به همان نظم دادن ذهنی بسنده کردم. مانتوها را یک طرف گذاشتم، شومیزها را برحسب قدشان و رنگ‌بندی‌شان مرتب کردم و بعد هم شلوارها و دامن‌ها را برحسب رنگ طبقه‌بندی کردم در آخر هم پیراهن‌ها را آویزان کردم. این‌ها که تمام شد دیدم که روسری‌ها هم جای درست و حسابی ندارند و خیلی پخش و پلا هستند و بعضی از روسری‌هایم را به کل یادم رفته است. برای همین دست به کار شدم و یکی از کشوهای میز آرایشم را که البته هیچ‌وقت برای آرایش استفاده نمیکنم :دی خالی کردم و محتویاتش را بین کشوهای دیگر و چمدان‌ها تقسیم کردم. حالا وقت آن شده بود که بروم سراغ نظم دادن روسری‌ها برحسب رنگ و مدل‌هایشان. عجب کار لذت‌بخشی بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم که انقدر از نظم دادن و مرتب کردن لذت ببرم اما حقیقت گذر زمان را حس نمی‌کردم. در قسمت‌های آخر کارم بودم که تلفن موبایلم زنگ زد. قبل از آن هم مدام صدای پیام‌های دریافتی را می‌شنیدم اما انقدر غرق کار و لذت بودم که حال و حوصله نداشتم که موبایلم را چک کنم. صدای زنگ تلفن از جا بلندم کرد و دست به موبایل شدم. بابا بود اما زود قطع کرد. حدس زدم که کاری نداشته و همینطوری دستش خورده است. از صفحه‌ی واتس‌اپ که آمدم بیرون. نوتیفیکیشن‌های گوشی را چک کردم و جشمم به یک ایمیل خورد. اسم ارسال کننده آشنا بود. بله، ادیتور ژورنالی بود که مقاله‌ام را برای‌شان فرستاده بودم با ترس و لرز  انگشتم را روی نوتیفیکشن زدم تا به صفحه‌ی ایمیلم برود و ببینم که چه خبری شده است. موضوع ایمیل را که دیدم ، دستم یخ کرد. مقاله‌آم پذیرفته شده بود. کمی مکث کردم و بعد با خوشحالی فریاد زدم و به سمت محمد رفتم. او هم بغلم کرد و از خوشحالی من خنده روی لبش نشست. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم از پذیرفته شدن مقاله‌آم به این دلیل خوشحال شوم که کار یک‌ساله‌ام به نتیجه رسیده است. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم خودم را بابت صبوری و تلاشم تحسین کنم. بابت کار خفن یا ژورنال خوب یا اینکه مسیر دکترایم سهل شده است خوشحال نبودم. در لحظه فقط برای اینکه صبوری و تلاشم نتیجه داد، خوشحال بودم. 



پی نوشت : نمی‌دانم چرا برایش این اسم را گذاشتم اما من به حسم اعتماد میکنم برای نام‌گذاری متن‌هایی که می‌نویسم، حتی اگر در وهله‌ی اول بی‌ربط به نظر بیایند. 


خاطرات من در این سال‌های اخیر شفاف و روز به روز در ذهنم نمانده است. ۴ سال است که دور از خانه‌ام زندگی می‌کنم اما به اندازه‌ی ۴ تا ۳۶۵ روز خاطره ندارم. آدم‌های زیادی را در این مدت دیده‌ام و بازه‌ای با هر کدام‌شان در ارتباط بودم اما تعداد کمی از آن‌ها در ذهنم جایی برای خودشان ساخته‌اند که بتوانم توصیف شان کنم. بعضی از آن‌ها ورود خاطره‌انگیزی به زندگی‌ام داشته‌اند اما لحظه‌ی رفتن‌شان را اصلا به خاطر نمی‌آورم. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد که از روزمره‌ی زندگی‌ام حذف شدند و دیگر بازنگشتند. البته بیشتر از اینکه ندانم چه اتفاقی افتاده است، خروج این آدم‌ها را ناشی از یک لحظه و یک داستان نمی‌بینم بلکه این آدم‌ها به مرور، راه‌شان از من جدا شده است و برای همین شاید خیلی دیر فهمیدم که دیگر در مسیر زندگی همراه هم نیستیم و حتی گاهی در جاده‌ی بغلی برای‌شان دست تکان دادم. 

یک گروه دیگر هم هستند که یادم نمی‌آید کجا و چه طور برای اولین بار دیدم‌شان اما لحظه‌ای که برای همیشه راه‌مان از هم جدا شد را خوب به خاطر دارم. رابطه‌هایی که در این ۴ سال ساخته شدند خیلی خاص بودند. می‌پرسید چرا؟ چون خاصیت غربت ساخته شدن رابطه‌های عجیب است.

 وقتی به دوستی‌هایی که در ایران داشتم فکر می‌کنم، در همه‌ی‌شان یک خاصیت مشترک می‌یابم. یک علاقه‌مندی خاص و یا یک هدف مشترک که من را کنار آدم‌هایی قرار داد که در مرور زمان با هم عجین شدیم و حالا بعد از گذشت سالیان دراز و این راه دور و درازتر همچنان با آن‌ها در ارتباط هستم. نه تنها شروع رابطه‌ام را با تک تک‌شان خوب به خاطر دارم بلکه جزئیات مسیر دوستی‌مان را نیز در خاطرم ثبت کرده‌ام. از هر کدام‌شان یک خاطره پررنگ در ذهنم دارم که اگر به من بگویند نقطه‌ی عطف دوستی‌ات با فلانی کجا بود می‌توانم تعریف‌اش کنم. اما در این خانه‌ی دور، اوضاع کمی فرق می‌کند. 

اینجا اولین دلیلی که آدم‌ها با هم آشنا می‌شوند و رابطه‌شان را ادامه می‌دهند، نبود خانواده و دوستی‌های گذشته‌شان است. دل بی‌دوست دلی غمگین است پس باید فکری کرد و راهی یافت و آدم‌هایی را پیدا کرد که در موقع دلتنگی مهمان خانه‌ات باشند تا شاید کمی سبک شوی. کسانی که عصر‌ روزهای تعطیل و گاهی حتی عصر روزهای غیرتعطیل که دلت هوای خیابان ولیعصر را می‌کند یا شلوغی‌های شریعتی یا هر جای شلوغ هر شهر دیگری، با آن‌ها همراه شوی و سری به یکی از کافه‌‌های خلوت این شهر سرمازده بزنی و یادت برود که اینجا همان‌جایی که دلت می‌خواسته نیست. 

پس مهاجرین موقت و دائمی، رسیده و نرسیده دست به کار می‌شوند تا یک دوست پیدا کنند. اما شروع بازی دوست‌یابی» اینجا متفاوت از گذشته است. اینجا هر کسی یک دوست بالقوه است بنابراین شما باید آزمایشش کنی. ساده‌تر بگویم یک مدت با او بروی و بیایی و ببینی که چه قدر با جذابیت‌هاش ارتباط می‌گیری و نقاط ضعف‌تان روی اعصاب هم‌ می‌رود. بعد که مرحله‌ی اول دوستی آزمایشی به اتمام رسید اگر نتیجه مثبت بود که خب خدا رو شکر ادامه می‌دهی اما اگر نتیجه منفی بود یا خیلی سریع و بی‌اطلاع از لیست کانتکت‌های آن آدم حذف می‌شوی یا کم کم خودت را در افق محو میکنی. 

من اولین بار که با این بازی آشنا شدم فهمیدم که اصلا مردش نیستم. می‌دانستم که با این روش نه با کسی دوست می‌شوم و نه می‌توانم دوستی پیدا کنم. برای همین خودم را از این بازی بیرون کشیدم. ورودی‌های جدید را به خانه‌ام دعوت نمی‌کردم که از آن‌ها آزمایش دوست خوب» بگیرم. برای تولد کسی که نمی‌شناختمش خودم را به هول و ولا نمی‌انداختم و به هر تازه واردی پیشنهاد نمی‌دادم که بیاید با هم برویم خرید و هزاران راه‌ دیگری که در این بازی معمول بود را امتحان نمی‌کردم. 

شاید به نظر بیاید که این کارها همه دوست داشتنی بودند و من آدم خودخواهی بودم که انجام‌شان نمی‌دادم اما قصه‌ی دوست‌یابی با این محبت‌های نمایشی پایان نمی‌یافت. اکثر کسانی که پیشنهاد خرید رفتن به تازه واردها می‌دادند، یکی دوبار همراهی‌شان میکردند و بعد اگر مورد امتحانی خوب از آب در نمی‌آمد، فرد را در زمین و هوا رها می‌کردند. یا هر جایی می‌نشستند و ناله می‌کردند که فلانی را دوبار بردیم خرید حالا طرف هر موقع خرید دارد زنگ می‌زند. در واقع یک رابطه‌ی نمایشی شکل می‌دادند و بعد اگر نتیجه وفق مرادشان نبود یا به هر دلیلی خسته می‌شدند یک طرفه قرارداد را فسخ می‌کردند و اگر طرف مقابل‌شان به ادامه قرارداد اصرار می‌کرد از او تصویر یک انسان چسبناک و ناامن (‌unsecure) را در ذهن سایرین می‌ساختند. 

این نوع رابطه‌‌ها حال من را بهم می‌ریخت. با خودم می‌گفتم اگر من جای آن طرف دوم معامله بودم که بدون دانستن بندهای این قرارداد و حق فسخ یک‌طرفه‌اش درگیر این رابطه‌ی به ظاهر دوستانه شده بودم، الان چه حالی داشتم؟

در نهایت تصمیم گرفتم که تصویر یک انسان مغرور و غیرمهربان در میان جمعی از دوستان مهربان را برای یک تازه وارد داشته باشم تا اینکه درگیر این بازی‌ها بشوم. عشق و محبت‌های توخالی و کلمات پرطمطراق اما خالی از عمق را دوست نداشتم و بدتر از همه‌ی این‌ها آن تصویر پوشالی بود که باید از خودت می‌ساختی. 

نمی‌ٔدانم در تمام خانه‌های دور اوضاع شکل‌گیری رابطه‌ها اینطور است یا نه اما در اینجا که اینطور به نظر می‌رسید. 

همین کناره‌گیری‌ام از بازی باعث شد که خروج و ورود بعضی از آدم‌ها در ذهنم نماند و مسیر ساختن رابطه‌ام با آن‌هایی که هنوز در لیست کانتکت‌هایم هستند هم، آنچنان شفاف در ذهنم باقی نمانده است. نقطه‌ی عطف که بماند. قطعا در رابطه‌ای که گام‌هایش را خوب به خاطر نداری، یادآوری نقطه‌ی عطف بی‌معنی است. 

حلقه‌ی دوستان فعلی من در اینجا در واقع تشکیل‌شده از آدم‌هایی هستند که من را همانطور که هستم پذیرفته‌اند. علایق مشترکم با بعضی از آن‌ها شاید به صفر میل کند و در بعضی موارد هم از ۲ یا ۳ تا بیشتر نشود اما یک رابطه‌ی دوستی پست مدرن ساخته‌ایم. رابطه‌ای که در آن به آنچه که هستیم احترام می‌گذاریم و اگر شد، گاهی راجع به وجودهای متفاوت‌مان گفتگو می‌کنیم.


در روزهای آتی سعی می‌کنم در ادامه‌ی داستان‌های کانادا و آدم‌هایش برای‌تان از این حلقه‌ی دوستانه و ماجراهایش بگویم.  



آسمان همچنان حوالی ساعت ۹ روشن می‌شود و البته گاهی خورشیدی هم به آن معنا طلوع نمی‌کند. اکثر روزها، ابری خاکستری که در افق‌های دور محو می‌شود، آسمان‌ را می‌پوشاند. یک روزهایی هم، برفی با دانه‌های ریز می‌بارد و بعد از چند ساعت قطع می‌شود. اما آنچه ثابت است گذر زندگی و عبور پرسرعت روزهاست. 

یک هفته‌ای می‌شود که برای عبور روزهایم ترمز گذاشته‌ام. فکر نکنید زودتر از خواب بیدار می‌شوم یا برنامه‌ریزی‌ام برای زندگی بهتر از قبل شده است نه اتفاقا این روزها خیلی به دلم گوش می‌دهم از نتیجه‌اش هم هراسی ندارم. در جواب سوال اینکه فلان اتفاق کی‌ می‌افتد؟ یا دو ماه دیگر کجا هستیم و چه می‌شود؟ سکوت می‌کنم حتی گاهی لبخند می‌زنم. یک مریم نگران هنوز در ته وجودم هست که از این اوضاع و تصمیم فعلی من ناله می‌کند و ناشکیباست. هر از گاهی هم یک تصویر سیاهی کنار هم می‌چیند تا یادآوری کند که اگر فکر آینده نباشم یک چنین چیزی در انتظارم است اما کم کم دارد قدرتش را از دست می‌دهد. هر روز که می‌گذرد من با اراده‌تر و مصمم‌تر می‌شوم و او ضعیف‌تر و بی‌حاشیه‌تر. روی تصاویری که می‌سازد خط می‌کشم.

 اولش خیلی سخت بود. ذهنم درگیرش می‌شد از فکر کردن به این احتمال می‌ترسیدم اما حالا می‌ دانم باید لحظه‌هایم را زندگی کنم. این حرف را قبلا از خیلی‌ها با لحن‌ها و جملات قشنگ‌تر شنیده بودم اما تا خودم برای خودم زمزمه‌آش نکردم، معنایش را نیافتم. برایم مهم‌ نیست آینده چه می‌شود وقتی به قیمت فکر کردن به آینده، لحظه‌های حال را یکی یکی از دست می‌دهم. موفق شدن به قیمت آنکه در این لحظات عمر خوشحال نباشم، برایم اهمیتی ندارد. چقدر قرار است منتظر روزهایی باشیم که در آن‌ها خوشحال و راضی باشم. رضایت را باید در همین لحظه‌های اطراف‌مان جستجو کنیم. شاید رضایت و خوشحالی ما زیر هزاران فکر و ذکر که در ذهن‌مان چمباتمه زده‌آند پنهان شده است اما مطمئن هستم که راه خوشحال کردن خودمان را خوب بلدیم. پس باید فرصتش را فراهم کنیم و از خدا هم کمک بگیریم تا کم نیاوریم. من از هفته‌ی پیش در لحظه زندگی‌کردن را آموختم، باشد که این آموخته در زندگی‌ام جاری و ساری شود. :)


یک دوستی هست که هر از گاهی در یکی از گروه‌های تلگرامی که در آن عضو هستم پیام می‌دهد و از حال و احوال و برنامه‌های دوستان جویا می‌شود. کار به ظاهر زیبایی است اما باطن قشنگی ندارد. من را یاد یکی از هم‌دوره‌ای های لیسانسم می‌اندازد که شب امتحان‌ها و روزهای بعد امتحان از سیر پیشرفت درس ها و نمره‌‌ات در امتحان سوال میکرد. شاید او هم پیش خودش فکر میکرد که دارد مهربانی میکند و از حال ما جویا می‌شود اما برای من جز اینکه منقاشی برداشته است و زندگی‌ام را کنکاش میکند، نبود. این حجم بدبینی از کجا می‌آید؟ از آنجایی که بعضی از این احوال‌پرسی‌ها بیشتر بوی رقابت می‌دهد تا رفاقت. 

کسی که به بهانه‌ی اینکه امشب می‌آیید با هم به فلان‌جا برویم پیام می‌دهد و وقتی می‌گویی خسته هستم در جوابت می‌نویسد. احسنت بر شما که کار را به این زودی آغاز کرده‌اید. پیامش هم برایم خنده‌دار است و هم تهوع‌آور. خنده‌دار است چون از وضع و حال زندگی من و شرایطی که من را امروز به دانشگاه کشانده است و آنچه بر من گذشته است بی‌خبر است و طعنه می‌زند و تهوع‌آور است چون برایم یادآور کسی است که به زخمی افتاده در میدان جنگ لگد می‌زند. سعی میکنم تصویر دوم را از ذهنم پاک کنم و به همان اولی بسنده کنم. دوست دارم فکر کنم واقعا برایم آرزوی موفقیت و نیروی بیشتر کرده است اما این تصویر دوم لعنتی دست از سر من برنمیدارد. انگار جایی در پهلویم احساس درد میکنم که باعث می‌شود نتوانم تصویر اولی را باور کنم. 

بعد اینکه یک سوزن به دیگری زدم یک جوآلدوز هم به خودم حواله میکنم. با خودم می‌گویم ببین چندبار در زندگی‌ات با این ندانسته‌ها حرف زدی و زخمی زدی بر دل آدم‌های اطرافت. حواست هست؟ واقعا هربار که پیامی دادی یا رو در رو با کسی صحبتی کردی، حواست بوده است که آدم‌هایی که می‌بینی همان قله‌های یخی هستند که از دریا بیرون مانده است؟ یک موقع‌هایی انقدر به آدم‌های اطرافمان زخم زده‌ایم که آب شده‌اند و دیگر همان قله‌ی یخ کوچک را هم از ما دریغ کرده‌اند و ترجیح داده آند برای همیشه زیر آب زندگی کنند. 

من اما تازگی‌ها می‌جنگم و سوال‌های زیادی را بی‌جواب می‌گذارم. در مقابل خیلی حرف‌ها سکوت معنادار کرده‌ام و به خیلی از این دست پیام ها با یک ممنون خشک و خالی جواب داده‌ام. برایم مهم نبود طرف مقابلم می‌فهمد که طعنه‌اش را بی جواب گذاشته‌ام یا نه. دلم میخواست خودم را رها کنم ازاین فکرهای بی سر و ته. در عوض، حواسم به حرف‌زدن‌هایم خیلی بیشتر از قبل هست. سعی میکنم کمتر قضاوت کنم و نظریه صادر کنم. اگر کسی با من درد ودل میکند. بیشتر از اینکه در کیسه‌ی راه‌حل‌هایم را باز کنم به او دلداری میدهم و به او می‌گویم که جقدر می‌فهممش. از این عبارت‌های قشنگ کتاب‌های موفقیت تحویل آدم‌ها نمی‌دهم. از این جمله‌هایی که پاشو» و قوی باش » و تو می‌توانی». چون می‌دانم راه‌های رفته‌ی آدم‌ها را نمی‌دانم. زمین خوردن‌هایشان را ندیده‌ام. زخم‌های تن‌شان را نشمرده‌ام پس بهتر است با این حجم از ندانستن‌ها برای کسی نسخه تجویز نکنم. این حرف‌های زیبا را اگر من بزنم حال بد یک آدم را بدتر نکنم، بهتر نمیکنم. این بلندشوها» و تو می‌توانی‌ها» باید درونی باشد. باید کسی خودش به خودش بگوید تا اثر کند. 

اگر کسی را دیدیم که زمین افتاده است و ابراز ناتوانی میکند و با تمام وجود هم مطمئنیم که خودش باعث تمام این اتفاقاتی بوده است که برایش افتاده است. اگر می‌بینیم که می‌تواند بلند شود اما نمی‌خواهد. به تصویری که می‌بینیم با دیده‌ی تردید نگاه کنیم. کسی از زمین افتادن و درد کشیدن خودش لذت نمی‌برد. با جمله‌ی تنبلی بس است، بلندشو» به دردهای درونش یک درد اضافه نکنید. از او بخواهید که تعریف کند چه اتفاقی برایش افتاده است اگر فکر میکنید جای او بودید حالتان به این بدی نمی‌شد لازم نیست که قوت خودتان را به رخش بکشید به این امید که او شبیه شما شود. هیچ کس شبیه کس دیگری نمی‌شود. یادم است چندسال پیش که طنز بدون شرح را پخش  میکرد وقتی فرهاد آییش در نقش یک روان‌شناس در جواب تمام سوال‌های مراجعین خودش به آن‌ها میگفت: شما بگو». من حسابی می‌خندیدم اما الان میفهمم که این درست‌ترین روش کمک به آدم‌هاست. بیشتر از اینکه در نقش حلال مشکلات و قهرمان‌ها وارد شوید، شنونده‌ی حال آدم‌ها باشید. بگذارید ابراز ناتوانی کنند. یادشان بیاورید که چقدر دوستشان دارید و چقدر کنارشان هستید. حتی گاهی آدم‌ها از شنیدن روزهایی که قوی بودند هم خوشحال نمی‌شوند. انگار دارید آنها را با خودشان در رودروایسی میگذارید. انگار دارید یادشان می آورید که همیشه باید قوی باشند تا دوست داشته بشوند. آدم‌ها را در روزهایی که ضعیف هستند و تنها دوست داشته باشید. آن موقع به دوست داشته شدن و مراقبت شدن بیشتر نیاز دارند. 


چند مدتی است که یک راز مگو با خودم دارم. رازی که به هیچ‌کس نمی‌توانم بگویم. رازی که مال من نیست که وقتی فشارش روی دوشم زیاد شد و بغض گلویم را فشرد خودم را از دستش رها کنم و نفس راحتی بکشم. باید تا همیشه در قلبم بماند و نفسم را سنگین کند و اشک‌هایم را جاری. صاحب راز دلش نمی‌خواهد کسی از این راز با خبر شود. خودش هم حسابی اذیت است اما می‌داند با افشای رازش حالش بدتر می‌شود. 

هر از گاهی که به من زنگ می‌زند و یک پرده‌ی جدید از این راز را بر من می‌گشاید حالم آشوبتر می‌شود. آنقدری بهم نزدیک هستیم که نمی‌شود بگویم رازهایت را و حرفهای مگویت را برای خودت نگه‌دار. می دانم که با همین اندک اندک گفتن و یک جمله‌‌ی خبری را لا‌به‌لای صدتا سلام و احوالپرسی قایم کردن، حالش سبک می‌شود و دلش آٰرام. او می‌تواند هر وقت خواست با من صحبت کند اما من باید مراقب کلماتم باشم. او دوست ندارد شنونده‌ی راز خودش باشد. دنبال راه‌حل هم نیست. یک طوری در این سوگواری غرق شده است که بیشتر به دنبال فرار رو به جلو است تا حل مساله‌ای که درگیرش شده. البته اگر انصاف هم بورزم مساله‌ی او دیگر راه‌جلی ندارد جز پذیرش وضع موجود. باید مسیرش را تغییر بدهد. باید آنچه اتفاق افتاده است را فراموش کند و خب همین است که حسابی از پا انداخته‌اش. کسی که تا به حال تن به تغییرات یکباره نداده حالا دست روزگار به سمت یه تغییر اساسی پرتابش کرده است. 

می‌دانم که اگر با کس دیگری راجع به این راز صحبت کنم باید به هزاران سوال بی‌جواب شان پاسخ بدهم و در آخر هم جز افشای راز دوستم به او کمکی نکرده‌ام. آدم‌ها هم بدون نام حاضر نیستند مشکل این بنده‌ی خدا را بشنوند. حتما می‌خواهند سر از کارش در بیاورند. بعضی‌ها هم می‌خواهند من‌ را از لا‌به لای این مساله پیچ‌درپیچ بیرون بکشند اما نمی‌دانند که من حسابی در آن تنیده شده‌آم و راه نجاتی نیست. خلاصه که اینجا تنها جایی بود که می‌توانستم با سبک و سیاق خودم از این راز پرده برداری کنم و حال دلم را آرام کنم. شاید این دست‌های لعنتی از روی گلویم برداشته شود و راه نفس کشیدنم کمی آسان تر شود. 


من رازدار خوبی هستم اما دوست ندارم رازی در دل داشته باشم. 


چند روزی است که برای چندتا از دوستانمان دنبال یک خانه مناسب هستیم. همه‌ی آن‌ها به ساختمان ما علاقه دارند و نقشه‌ی خانه و چشم انداز آن را می‌پسندند. هر روز یکی از آن‌ها به من پیام می‌دهد یا زنگ میزند و درخواست میکند تا اگر خانه‌ای در ساختمان ما خالی شد به آن‌ها خبر بدهیم. 

چند وقت پیش با یکی از همین دوستان مشغول گفتگو بودم و از او سوال میکردم که چه ویژگی‌هایی را برای یک خانه مناسب در ذهن دارد تا اگر موردی در ساختمان‌مان پیدا شد به او خبر بدهم. کمی فکر کرد و با خنده گفت. دوست دارم در پنت‌هاوس ساختمان شما زندگی کنم. هر دو با هم خندیدیم. می‌دانستم که پنت هاوس ساختمان ما شامل دو خانه‌ی سه‌خوابه است و اجاره‌ی آن‌ها ماهی ۳۵۰۰ دلار است. از من سوال کرد که میدانی بالاترین طبقه‌ی شما چه طبقه‌ای است؟ گفتم طبقه ۲۱. فکر کنم پنت هاوس در طبقه ۲۱ است. بعد دوباره گفت امیدوارم نفر بعدی که به ساختمان شما می آید ما باشیم و برویم به طبقه‌ی ۲۱. هر دو با هم به این آرزو می‌خندیدیم و بعد هم بحث را عوض کردم تا ذهنش خیلی درگیر این آرزوی محال نشود. ۳۵۰۰ دلار شاید برای بعضی‌ها رقمی نباشد اما برای یک دانشجو اینجا خیلی عدد بزرگی است. فکرش هم بیش ار چندثانیه در ذهن ما نمی‌ماند چه برسد به خودش. 

پریروز به رییس ساختمان‌مان گفتم که من به دنبال یک واحد مناسب هستم برای یکی از دوستان‌مان. گفت که یک مورد هست که هنوز خانه خالی نشده است اما اگه علاقه‌مند باشند می‌توانند بیایند و ببینند. گفتم که در چه طبقه‌ای است و اجاره‌اش چه طور است؟ گفت: عین واحد خودتان و در طبقه ۲۱. اجاره‌آش هم خیلی کم شده است . بقیه جمله‌اش را درست و حسابی نشنیدم. در همان کلمه طبقه ۲۱ گیر کرده بودم. برای همین دوباره سوال کردم که اجاره اش چقدر است؟ گفت حدود ۱۱۰۰ دلار می‌شود. اصلا نمی‌توانستم باور کنم که آن آرزویی که موجب خنده و شادی ما شده بود حالا دارد به واقعیت می‌پیوندد. سعی کردم خودم را خیلی خرکیف نشان ندهم و دستپاچه نشوم. می‌دانستم که اگر بفهمد خیلی خاطرخواه خانه شدیم دیگر نمی‌شود چانه زد و شرایط بهتری را فراهم کرد. برای همین خیلی زود خداحافظی کردم و سوار آسانسور شدم. دلم می‌خواست زود به یک نقطه امن برسم و با دوستم تماس بگیرم. این بار یک مسافر متفاوت بودم و به دکمه‌های آسانسور با دقت بیشتری نگاه میکردم. همیشه دکمه ۴ را فشار می‌دادم و درگیر طبقات بالا نبودم. فکر میکنم بالاترین طبقه‌ای که تا به حال به آن پا گذاشته بودم. طبقه‌ی ۱۲ بود که یک بار به اشتباه مسیرم به آن طرف افتاده بود. اما این بار دکمه‌های آسانسور را از بالا به پایین جستجو کردم در آن لحظه بود که فهمیدم ساختمان ۲۳ طبقه دارد و طبقه پنت هاوس هم یک دکمه جداگانه که با p نمایش داده می‌شود. 

طبقه ۲۱ پنت هاوس خانه‌ی ما نبود اما آٰرزویی بود که دوست من در دل داشت. از دیروز به این فکر میکنم که چقدر این حرف درست است. مراقب ٰآرزوهایمان باشیم چون ممکن است به واقعیت تبدیل شود. از دیروز هر آرزویی که می‌کنم در انتخاب کلماتش دقت میکنم. به جمله‌بندی‌اش فکر میکنم و به نتیجه‌اش بیش از هرچیزی می‌اندیشم. انگار آٰرزوهایم را تحقق یافته می‌بینم و این بار از امید تبدیل‌شان به واقعیت است که موشکافانه بررسی‌شان میکنم نه از ناامیدی به نرسیدن. 


هفته‌های اول آمدنم به این شهر جدید با ثبات و آرامش خاصی سپری شد. سرگرم خرید وسایل و چیدن خانه بودیم. هر از گاهی یادآوری غم از دست دادن خاله‌ام اشک‌هایم را جاری می‌کرد اما هنوز باورم نشده بود. خیلی سریع اتفاق افتاده بود و من نمی‌توانستم ندیده و از راه دور هضمش کنم. دو هفته بعد از رسیدنم ماه رمضان شروع شد. شب‌های ماه رمضان هم به شرکت در افطاری‌های مراکز مختلف مسلمان‌ها سپری می‌شد. یک شب مهمان افغان‌ها بودم. یک شب ایرانی‌ها و یک شب‌هایی هم خوجه‌ها. البته این آخری هرگز نصیب من نشد. آن سال‌ها ما ماشین نداشتیم و برای انتخاب مکان مهمانی منتظر نظر صاحب‌ ماشین‌ها می‌ماندیم. هر کدام که به ما پیشنهاد می‌دادند، مکان را از قبل تعیین می‌کردند و آن سال هم چون اولین سالی بود که ایرانی‌ها تصمیم گرفته بودند هر سی شب ماه رمضان را افطاری بدهند، بیشترین انتخاب دوستان همان جمع خودمانی‌شان بود. می‌گویم خودمانی‌شان چون اصلا برای من خودمانی نبود. 

از همان اول، ایده‌ی ایرانی‌ و غیرایرانی را دوست نداشتم. حتی یک بار که بحث بود چه کار کنیم که بتوانیم برای چمع ایرانی‌ها یا به اصطلاح خودشان حسینیه مکان بخریم. صاف و پوست کنده گفتم که چه دلیلی دارد وقتی این همه مراکز شیعیان وجود دارد حالا ما هم یک مکان جدا داشته باشیم. خب با همان‌ها مراسم بگیریم یا در مراسم‌هایشان شرکت کنیم. البته این اظهار نظرم را کظم غیظ بی‌جواب گذاشتند و با سکوت‌شان به من فهماندند که زیادتر از دهنم صحبت نکنم. این مدل حرف‌های من انگار برای‌شان تازگی داشت. به خصوص از زبان یک خانم. در واقع در جمع خانم‌های اینجا خیلی چیزهایی که در من بود تازه و جدید بود. نحوه‌ی لباس‌پوشیدنم، حرف زدن‌هایم راجع به مسائل ی و اجتماعی و اینکه رجال ی را به اسم می‌شناختم و می دانستم در چه دوره‌ای چه کاره بودند. اینکه کمی تا قسمتی از فلسفه و اسم‌های فلاسفه سر در می‌آوردم. همه‌ی این‌ها از نظر اطرافیان من عجیب بود. 

اولین چیزی که راجع به ادمونتون دوست نداشتم و آن‌ها از افتخارات‌شان بود، همین یک دستی و متحدالشکلی اجباری بود. احساس می‌کردی پاگذاشتی بک یک ایران کوچک ما کسر تفاوت‌های بین‌فردی. حالا اگر این اتحاد ساختگی با باورهای تو در تضاد باشد می‌توان تصور کرد که چقدر حالت را بد می کند و عرصه برایت تنگ می شود. 

پیراهن‌ها و بلیز و دامن های من با قدهای متوسط و بلند یک ترکیب تازه بود. اینجا همه مانتو و شلوار می‌پوشیدند آن هم به سبک ایران. حرف‌های دور همی‌های نه راجع به همسرداری و کی بچه‌دار می‌شویم و چگونه در دانشگاه پذیرفته بشویم خلاصه می‌شد. یادم رفت بگویم که یکی از افتخارات من از دید ادمونتونی‌ها، پذیرفته شدن زودهنگامم در دانشگاه بود. چیزی که از بیرون انقدر دوست داشتنی بود و از درون من را به کل درگیر کرده بود. 

روزهای ابتدایی را گذراندم و در همان جمع‌های یک شکل روابط متفاوتی ساختم. البته من هم اول داشتم به این یکسان‌سازی تن می‌دادم و پژمرده می‌شدم اما زود فهمیدم که مرد این میدان نیستم و عقب نشینی کردم. شروع کردم به شناخت آدم‌های اطرافم. باورم نمی‌شد که این یونیفرم ساختگی حقیقت داشته باشد. آدم‌هایی که با آن‌ها آشنا می‌شدم. سه دسته بودند. دسته‌ی اول کسانی بودند که محمد را می‌شناختند و به واسطه این آشنایی پا پیش می‌گذاشتند تا با من بیشتر اشنا شوند. دسته‌ی دوم دورادور آشنایی با محمد داشتند و اگر تصادفی با آن‌ها رو به رو می‌شدم یا سر یک میز می‌نشستیم سرصحبت باز می‌شد و شب با آدرس‌های نصفه و نیمه من و اسم فامیل‌هایی که اغلب درست یادم نمی‌ماند، توسط محمد شناسایی می‌شدند. دسته‌ی سوم که البته انگشت شمار بودند هم کسانی بودند که اتفاقی با آن‌ها آشنا می‌شدم و مثل من تازه وارد بودند. 

آشنایی با دسته‌ی اول برایم جذاب‌تر و البته راحت‌تر بود. با شنیدن اسم‌شان و یا گاهی با دیدن‌شان در پس ذهنم می‌یافتمشان. محمد برایم از ادمونتون خاطراتی تعریف کرده بود و عکس‌هایی فرستاده بود پس اسکلت شناختی بعضی از آدم‌های اینجا را نیامده ذر ذهن پی‌ریزی کرده بودم و حالا باید جزئیات بهش اضافه می‌کردم و گاهی هم اسکله را تغییر می‌دادم. 

تغییرات اسکله جزئی بود. معلوم شد که شناختی که از تعاریف محمد کسب شده بود پربیراه هم نبود. یکی از این آدم‌های دسته اولی، آقا جواد بود. یک دختر کوچک داشت و از آن لوطی‌های مدرن بود. آدم‌های باحالی که برای دوستی‌شان انرژی می‌گذارند و حواس‌شان به آدم‌های اطرافشان هست. آقا جواد را اولین بار در همان جلسات دیسکاشن دیده بودم. برایم جالب بود که با روحیه‌ی لوطی‌گری و علاقه عجیبش به ماجراجویی به فلسفه و مسائل اینچنینی هم علاقه داشت. شوخ طبع بود و همه‌ی ما را با اصطلاح خانم» خطاب می‌کرد. کارهای بی‌حسابش را دوست داشتم. در این غربت ادمونتون حسابی می‌چسبید که یکی شب ساعت ۷ که دانشگاهی زنگ بزند که الان میایم دنبال‌تان بیایید خونه‌ی ما ماکارونی درست کردیم. همسرش هم از آن تهرانی‌های مشتی بود. سارا لحن رک و راستی داشت. در رفتارهای ظاهری خیلی مذهبی‌تر از جواد به نظر می‌رسید اما آنقدرها هم متفاوت نبودند. در فضای خودشان زندگی میکردند و اینجا اولین باری بود که فهمیدم حدس من درست است و این یونیفرم ساختگی بی دوام است و به زودی رنگ می‌بازد. آدم‌ها در فضای خلوت خودشان با چهره‌های واقعی‌شان زندگی می‌کردند و کافی بود کمی صبر کنی تا این چهره‌ها و تفاوت‌ها را ببینی و روابطت را بسازی. 


یکی از دوستان صمیمی آًقا جواد و سارا، حلیمه بود. حلیمه هم پای ثابت جلسات دیسکاشن بود. همیشه هم پر از سوال بود و با اعتماد به نفس حرف می‌زد اما یک نغمه‌ی غم‌انگیز درون داشت که من می‌شنیدمش اما نمی‌دانستم از کجا می‌آید. حلیمه و صابره با هم زندگی می‌کردند و شباهت‌هایی هم به یکدیگر داشتند اما تفاوت‌هایشان از آن دو یک زوج دوستی بی‌نظیر ساخته بود. حلیمه برعکس اسمش اصلا صبور نبود. دوست داشت راه‌های مختلفی را امتحان کند. ذایقه‌های متناقضی را می‌پسندید و البته ترسی هم از شکست نداشت. بعدها فهمیدم این ظاهر قضیه است. آدم‌هایی که مطمئن و قوی اهداف‌شان را دنبال میکنند و گاهی چند هدف را پیگیری میکنند روزهای تلخ پنهانی دارند که فقط نزدیکان‌شان از آن‌ها مطلع می‌شوند. 

من با حلیمه و صابره آشنایی دورادوری داشتم اما آن‌ها خیلی زود به من نزدیک شدند. صابره اولین مهمان خانه‌ی من بود. یک شب شام دعوتش کردم. البته قرار بود یک مهمان دیگر هم داشته باشیم اما خب مهمان دوم که اتفاقا مهمانی هم به افتخار حضورش ترتیب داده شده بود، همان شب زایمان کرد و نتوانست بیاید. این طور شد که من و صابره با هم تنها ماندیم و کلی گپ و گفتگو شکل گرفت. علایق مشترکی داشتیم. هر دو اهل داستان و رمان بودیم. به مباحث فلسفی علاقه داشتیم و اینکه فقط درس بخوانیم از زندگی برای‌مان کافی نبود. وقتی که ایده‌ی برگزاری حلقه رمان به ذهنم رسید، اولین نفری بود که تشویقم کرد و قول همراهی داد. تا وقتی هم که در این شهر بود همیشه پایه بود و یک دل بودیم اما حضورش کنار من دوامی نداشت. یک سال هم نشد که مجبور شد بار سفر ببندد و از این شهر برود. هنوز هر از گاهی از هم خبر می‌گیریم. اتفاقا همین محرم بود که یک داستان از کآشوب را برایم فرستاد. وقتی هم کآشوب‌خوانی را کلید زدم با پیام‌هایش کلی به من دلگرمی داد. 


اما حلیمه طور دیگری بود. بی‌قرار بود و مشتاق. آشنایی‌ بیشترمان از یک تلفن شروع شد. یک روز زمستانی که دانشگاه بودم با من تماس گرفت. سال دومی بود که اینجا بودم و خانه‌مان را عوض کرده بودیم. آمده بودیم به یک خانه بزرگتر. تلفن را که برداشتم صدایش خیلی مستاصل بود. تعجب کردم که چرا با من تماس گرفته است. گفت که حالش خوب نیست و دوست دارد با کسی حرف بزند. گفتم بیا خانه‌ی ما و سریع وسایلم را جمع وجور کردم که خودم را به خانه برسانم. یک ساعت بعدش روی مبل قرمزمان نشسته بود و داشت از روزهایی برایم حرف می‌ژد که سخت بوده است. روزهایی که خاطرات تلخش را فراموش نکرده است و البته از گذشته‌هایش پیشمان نبود. خوشحال بود اما روزهای خستگی و بی‌حوصلگی که می‌رسید انگار دوباره تمام خاطرات برایش زنده می‌شد. نمی‌دانستم چرا من را انتخاب کرده است برای شنیدن حرف‌هایش. او دوست داشت حرف بزند و من مدام میخواستم ترمز قطار درد و دلش را بکشم. دلم نمی‌خواست همه چیز را بگوید. می‌ترسیدم از این در که بیرون برود، پشیمان شود که برای منی که هنوز خیلی نمی‌شناسد درد و دل کرده است. اما فایده نداشت. تصمیم گرفته بود حرف بزند و تمام حرف‌هایش را بی کم و کاست زد. بعد از آن این درد و دل کردن‌ها خیلی ادامه‌دار شد و من سنگینی این مسئولیت را بر دوشم حس میکردم. اینکه نکند نتوانم همراهی‌اش کنم. سعی میکردم که مستقل‌تر کمکش کنم. به این حرف زدن‌ها وابسته‌اش نکنم اما گاهی شخص سومی هم در این فضا وجود داشت که این فرآیند کاهش درد و دل را سخت می‌کرد. 


یک شبی یادم هست که در جمع‌مان گفتم خیلی دوست دارم که پیاده‌روی عادت روزانه‌ام بشود یا گاهی به پیاده‌روی برم. اوایل تابستان بود. فردایش فائزه دوباره یک گروه سه نفره دیگر تشکیل داد که من بودم و حلیمه و خودش. می‌دانستم که می‌خواهد حال حلیمه را خوب کند. آخر حلیمه خیلی اهل ورزش بود و همان شب که پیشنهاد پیاده‌روی را دادم او هم در هوا قاپید. بعد از آن پیاده‌روی سه نفره و تشکیل آن گروه. تا مدت‌ها جمع درد و دل شنیدن‌مان سه نفره شده بود. از جهاتی خوب بود و از جهاتی هم کار من سخت شده بود. حلیمه و فائزه از یک منظرهایی خیلی شبیه هم بودند. هر دو بی‌قرار و ماجراجو و عاشق کارهای بزرگ و پرفایده. با خودم فکر میکنم که چرا مغناطیس درون من آدم‌های بی‌قرار را اینطور دورم جمع کرده است؟ من قبلا تماما زبان بودم برای گفتن و حالا شده بودم یک گوش برای شنیدن. البته اطرافیان همیشه به من میگفتند طوری با فائزه و حلیمه صحبت می‌کنم که قانع‌شان میکنم به انجام یک کاری یا بازداشتن‌شان از کارهای دیگر اما خودم اینقدر شفاف چنین چیزی را نمی‌دیدم. اینکه چنین حرفی ار از اطرافیان شنیده بودم شاید به خاطر این بود که یکی از سخت‌ترین کارها در این شهر و در جمع‌های ما برای رسیدن به یک هدفی همین مدیریت‌ کردن‌های کم چالش باشد.


پی نوشت: یک عذاب وجدانی دارم و آن هم این است که دارم آدم‌ها ار از چشم خودم و بنابر اتفاقاتی که افتاده توصیف میکنم. قطعا اگر کسی از افراد ساکن ادمونتون این متن‌ها را بخواند، خوشحال نمی‌شود. با اینکه اسم ها را تغییر دادم اما برای خود افراد قابل تشخیص است که کدام خودشان هستند. برای همین تصمیم دارم کمتر راجع به جزئیات زندگی و روابطم با آن‌ها بنویسم و کلی تر حرف بزنم تا متن‌هایم کمتر رنگ قضاوت به خود بگیرد. این از جذابیت نوشته‌ها کم خواهد کرد اما دلم آرام تر خواهد بود. 


فائزه خیلی زود شخصیت ثابت داستان‌های من در ادمونتون شد. بار دومی که دیدمش در جلسه‌ی دیسکاشن بود. جلسه‌آی که در آن حول موضوع خداناباوری صحبت می‌شد و نظریات مختلف مطرح و مورد بررسی قرار می‌گرفت. اولین باری که در این جلسه شرکت کردم را خوب به خاطر دارم. فکر میکردم این جلسات از جنس همان جلساتی است که در کتابخانه داشتیم. منتظر بودم که از هر دری صحبتی بشنوم. منتظر مخالفت‌های زیادی بودم اما روند جلسات خیلی متفاوت بود. یک گوینده داشت و یک جمع تصدیق‌کننده البته اوایل من فکر میکردم که جمع با سکوت‌شان تصدیق میکنند اما بعدها فهمیدم سکوت اینجا خیلی وقت‌ها معانی دیگری دارد. محمد اما مثل همیشه‌آش بود. مخالفتش سرجایش بود. او را همانطور که هست، پذیرفته بودند. در واقع تحملش می‌کردند. نمی‌دانستم چرا. اما حتما چیزی در درونش بود که دوستش داشتند اما عقایدش را نمی‌توانستند هضم کنند. محمد موجود بی‌آزاری بود. تلاشی برای تغییر عقیده دیگران نمی‌کرد اما تسلیم حر‌ف‌های احساسی هم نمی‌شد. شاید برای همین او را پذیرفته بودند. با خودشان می‌گفتند همرنگ ما نمی‌شود اما خطری هم برای ما ندارد. در آن جلسه خیلی بلبل‌زبانی کردم. نگاه متعجب اطرافیان هم هنوز خوب به خاطر دارم. یکی هم آخر جلسه با کنایه گفت، خوشحالم که آقا محمد با شما ازدواج کردند، بهم می‌خورید. منظورش را می‌فهمیدم و البته حس خوبی هم از حرف کنایه آمیزش داشتم. این عدم تایید غیرمستقیم برایم حکم جایزه بود. در آخر اما با تمام دلخوری‌های نصفه و نیمه که پیش آمده بود. یک نفر با کیک وارد شد و ورود من را به ادمونتون در کنار هم جشن گرفتیم. هم ورود و هم ازدواج‌مان. درست است که یک سال برای من و محمد گذشته بود اما برای ادمونتونی‌ها ما تازه عروس و داماد بودیم. 

آن روزها خیلی نسبت به اطرافیانم بی‌دقت بودم. البته فوت خاله‌ام چند روز بعد از رسیدنم به ادمونتون هم در این حال بی‌تاثیر نبود. حوصله نداشتم با آدم‌ها خیلی قاطی بشوم. دوست نداشتم راجع به خودم و حالم با کسی حرف بزنم. اعتمادی هم هنوز حاصل نشده بود و شناختم از اطرافیانم بسیار حداقلی بود. موقع برگشت از جلسه دوباره با امیر و فائزه همراه شدیم. فائزه باز هم سعی کرد سر صحبت را باز کند. می‌فهمیدم که دوست دارد از من سر در بیاورد. من را بشناسد. با خودم می‌گفتم چه چیزی در من دیده است که برایش جذاب به نظر رسیده. آن موقع‌ها فکر میکردم ادمونتون هم مثل شهرهای دیگر است اما خیلی زود فهمیدم اینجا قواعد و اصول رابطه خیلی فرق می‌کند. 

خیلی راه نمی‌دادم و با کسی اخت نمی‌شدم با همه مهربان بودم اما هیچ موضوع و دغدغه مشترکی بین خودم و دیگران نمی‌یافتم. جاهای مختلفی فائزه را می‌دیدم در یکی دو مهمانی و در یک سفر با هم همراه شدیم اما نتوانستم یک ایده‌ی مشترک بین خودمان پیدا کنم. فائزه دوست داشت همه را امتحان کند. با همه دوست باشد. یک سرمایه‌گذاری کوتاه مدت روی تمام ورودی‌های جدید ادمونتون انجام می‌داد و خیلی هم به دنبال کسب سود نبود. هر موقع که از این سرمایه‌گذاری خسته می‌شد. سرمایه‌اش را بر‌می‌داشت و می‌رفت سراغ نفر بعد. 

در مراسم‌های ماه رمضان یک شخصیت جدید به داستان زندگی من در ادمونتون اضافه شد. نازنین و شوهرش حمید را اولین بار در مسیر رفتن به یکی از مراسم‌ها ماه رمضان دیدم. حمید با محمد آشنایی قبلی داشت و ما هم آن موقع ماشین نداشتیم. یک روز عصر به پیشنهاد حمید، من و محمد با آن‌ها همراه شدیم تا به افطاری جمعیت ایرانی‌ها برویم. من و نازنین خیلی نتوانستیم با هم صحبتی کنیم. من انگار در حال و هوای دوست‌یابی نبودم. هنوز باورم نشده بود که آمده‌ام اینجا یک زندگی را شروع کنم. به همه چیز موقتی نگاه می‌کردم. برای همین هم کل صحبتم با نازنین به یک سلام و خداحافظی ساده ختم شد. 

دو روز بعدش روی صندلی کلیسا نشسته بودم و منتظر بودم که نماز جماعت تمام شود و برای افطار دور هم جمع بشویم که صدای گریه‌ی یک نفر که آرام هق هق می‌کرد، نظرم را جلب کرد. دیدم نازنین است که دارد برای کسی درد و دل میکند و اشکش هم جاری شده است. نمی‌دانم چرا به خودم اجازه دادم که به بحث دونفره‌شان وارد شوم. نزدیک‌شان شدم و نازنین را با یک دست بغل کردم و سعی کردم دلداری‌اش بدهم. هنوز نمی‌ٔدانستم برای چه گریه می‌کند اما می‌دانستم قبل از پرسیدن هر سوالی باید دلش را گرم کنم که کسی هست که در آغوشش گریه کند. این محبت کردن را از قبل بلد بودم. برای بعضی‌ها سخت است که نشناخته آغوشی برای گریه باشند اما برای من این کار سخت نبود. 

بدون اینکه سوال کنم خودش برایم گفت که مادرش مریض است و از پارسال این بیماری شروع شده است. او فکر میکرده که دیگر تمام شده و مادرش سرحال است تا اینکه دیشب متوجه شده که بیماری با چهره‌ی جدیدی رخ نشان داده است. به او گفتم که باید قوی باشد و از این چیزها نترسد. برایش تعریف کردم که چه طور سه سال را به سختی گذراندیم و با بیماری بابا همراهی کردیم تا بتوانیم به سلامت بیماری را بدرقه کنیم و خروجش را جشن بگیریم. باورش نمی‌شد. از آن شب هر بار با یک پیام مرتبط به بیماری مشترک پدر من و مادر او یک گام بهم نزدیک‌تر می‌شدیم. دغدغه مشترک یا حرف جدیدی برای هم نداشتیم. دنیای‌مان هم خیلی با هم فرق می‌کرد اما غم مشترکی داشتیم. غمی که من از آن عبور کرده بودم و او در آعاز فصلش ایستاده بود. 


یک ماه بعد از آشنایی‌مان، تولدش بود. فائزه به من پیام داد که میایی برای نازنین جشن تولد سورپرایزی بگیریم؟ تا آن روز نمی‌دانستم که فائزه و نازنین آشنایی خاصی با هم دارند. برایم عجیب بود که چرا این فکر به ذهن فائزه رسیده است اما چون می‌دانستم نازنین در حال حاضر نیازمند یک حال خوب است، دریغ نکردم و با این جنس سوالات قضیه را به تاخیر ننداختم. 


آنجا بود که فهمیدم خیلی اهل سوال کردن نیستم. می‌گذاشتم زمان راجع به آدم‌ها به سوالاتم پاسخ دهد. عجله ای نداشتم برای شناخت آدم‌هایی که اطرافم بودند و اهداف‌شان. آن تولد شروع یک جمع سه نفره بود. فردای همان شب، فائزه یک گروه سه‌نفره در تلگرام ایجاد کرد تا عکس‌های تولد را به اشتراک بگذارد. اما من فکر میکنم این یک بهانه بود. او دوست داشت یک گروه دوستی داشته باشد و ما را انتخاب کرده بود. خیلی زود فهمیدم ما تنها گروه تلگرامی سه‌نفره او نیستیم. خیلی دوست داشت که این موضوع را از ما پنهان کند. دلیل پنهان‌کاری‌اش را نمی‌فهمیدم. چه اهمیتی داشت که چند گروه تلگرامی چندنفره دارد؟؟ چرا دوست داشت که ما این را ندانیم؟ شاید چون فکر میکرد که اینطوری احساس صمیمت بین ما کمتر می‌شود. مگر اصلا این گروه‌ها با احساس صمیمیت آغاز شده بود؟ این‌ها سوالاتی بود که من جواب‌شان را نمی دانستم یا جواب اکثرشان از منظر من، منفی بود.

 من در هر گروه تلگرامی که بودم احساس صمیمت خاصی نمی‌کردم. آدم‌ها را دوست داشتم و هر جایی که فکر میکردم کاری یا کمکی از من برمی‌آید، دریغ نمی‌کردم البته حواسم هم بود که کسی بیش از آنچه در توانم هست روی من حساب باز نکند. این برایم خیلی مهم بود. اینجا آدم‌ها غریب بودند و تنها. خیلی دوست داشتند زود با کسی صمیمی‌ بشوند. دوست داشتند زود روی کسی حساب باز کنند. یک گروهی را پیدا کنند که هر وقت به آن‌ها زنگ می‌زنند یا پیام می‌دهند یک جا دور هم جمع بشوند. 

فائزه اسطوره‌ی این فکر بود. من اما می‌دانستم که چنین چیزی ممکن نیست. دوست صمیمی فرآیندی زمان‌بر است. برای من ۷ سال طول کشید تا با الهه صمیمی بشوم. تازه در صمیمت‌مان هیچ رابطه‌ای از این جنس که باید در همه حال باشد یا من باید همه چیز را راجع به او بدانم، نبود. من با الهه احساس صمیمیت می‌کردم چون حرف‌های هم را راحت‌تر می‌فهمیدیم. چون احساساتم را راحت‌تر با او به اشتراک می‌گذاشتم و دنیای‌مان بهم نزدیک شده بود. 

در صحبت هایم و با رفتارم سعی کردم به فائزه نشان بدهم که دوستی با مختصاتی که او در ذهنش دارد به این زودی‌ها ساخته نمی‌شود. اما فائژه خیلی حرف گوش کن نبود. دوست داشت همه چیز را خودش امتحان کند. آٰرزوهای بزرگی داشت و حالا در یک شهر کوچک گیر کرده بود. دلش می‌خواست خیلی چیزها را تجربه کند اما یا راه برایش بسته بود یا خودش سد معبر می‌کرد. دلش به کارهای کوچک راضی نمی‌شد. از کم نمی‌خواست شروع کند. دلش یک سنگ بزرگ می‌خواست. هر چه زمان می‌گذشت سنگش بزرگتر می‌شد. به زمان از دست رفته فکر میکرد و دیگر حاضر نبود به اهداف کوچکتر قبلی برگردد. 

من هم برایش نقش یک گوش شنوا را داشتم. اگر این گوش می‌خواست حرفی بزند، دلخوری پیش می‌آمد. البته من خیلی هم گوش شنوای خوبی نبودم. هیچ وقت یاد نگرفته بودم که به دل آدم‌ها باشم و در مقابل نادرست‌ها سکوت کنم. برای این سکوت نکردن‌هایم همیشه هزینه‌های گزافی پرداخت کرده بودم اما راه درست زندگی را همین می‌دانستم. 


من و فائزه اصلا شبیه هم نبودیم. او می‌خواست تایید بشود و من نمی‌توانستم تاییدش کنم. او می‌خواست من حامی‌اش باشم. به دنبال دوست صمیمی‌ بود از جنس دوستی دختر بچه‌ها. می‌خواست وقتی با کسی قهر می‌کند، تمام دنیا دست رد به سینه مقهور بزنند و وقتی تصمیم به کاری می‌گیرد همه‌ی دوستانش کمر همت ببندند و بی چون و چرا یاری‌اش کنند. بد کسی را انتخاب کرده بود. من مرد هیچ کدام از این میدان‌ها نبودم. فکر کنم تنها چیزی که آب باریکه دوستی مان را حفظ کرد. قدردانی من از مهربانی‌اش بود و ایمان او به مهربانی من. 


فائزه خیلی مهربان بود. دوست داشت به همه کمک کند. دوست داشت برای من یک خواهر بزرگتر باشد حتی گاهی یک مادر. انگار یک بچه شبیه من را دوست داشت. اما مثل خیلی از مادرها یادش می‌ٰرفت که این بچه‌ای که دوستش دارد خیلی حرف شنو نیست و به دل او راه نمی رود که اگر اینطور می‌بود آدم دیگری می‌شد.


با گذر زمان اوضاع بهتر شد. بهتر که چه عرض کنم. ما آب دیده تر شدیم. شناخت‌مان از هم کامل‌تر شد. او فهمید که من قابل کنترل نیستم و نمی‌توانم دوستی از جنس دوستی او برایش به ارمغان بیاورم. من هم نقاط قوت فائژه را که هیجان، سرزندگی و قدرت ریسکش بود شناختم و سعی کردم در تنظیم روابطم به یاد نقاط قوتش باشم. 


داستان‌های من و فائزه زیاد است اما تکراری است. چکیده‌اش همین چندخطی است که اینجا نوشتم. 


قبلا گفته بودم که تصمیم دارم راجع به آدم‌هایی که این مدت در ذهنم ساخته شده‌اند بنویسم. توصیف‌شان کنم و گاهی در داستان‌هایم با همین نام از آنها یاد کنم. یک طور داستان شبه واقعی. چرا شبه واقعی؟ چون بعضی قسمت‌هایش با واقعیت تطابق دارد و بعضی قسمت‌هایش ساخته‌ی ذهن من و در واقع سایه‌ی واقعیت در درون من است که توصیف می‌شود. پس نمی‌توان گفت که آدم‌هایی که توصیف‌شان میکنم صد در صد با واقعیت خودشان یکی هستند. شاید اگر شما با آن‌ها رو به رو می‌شدید طور دیگری می‌دیدینشان، لمس‌شان می‌کردید و برای‌شان داستان می ساختید. 


*************************************************************************************************

ساعت را درست نمی‌دانم. در هواپیما نشسته ام و شور و هیجان زیادی دارم که به مقصد برسم. اولین بار نیست که تنها سفر میکنم اما خیلی هم با تجربه نیستم. این بار دومی است که تنها سوار هواپیما شده‌ام و خودم را بین فرودگاه‌های نا‌آشنا آلاخون والاخون کرده‌ام که راه خانه را پیدا کنم. چه حس عجیبی دارد این کلمه خانه». به خصوص حالا که به مکانی اطلاق می‌شود که هنوز ندیدمش و هیچ حس خاصی هم به آن ندارم. یک جایی فرسنگ‌ها دورتر از محل تولدم و با فاصله یک قاره از قاره‌ی آسیا. اروپا را انگار بیشتر می‌توانستم به عنوان خانه تصور کنم. دم دستی تر بود. بیشتر راجع بهش شنیده بودم و یک طورهایی با تاریخ ما گره خورده بود اما کانادا یک جای خیلی دور بود. یک حس سردی هم داشت. همیشه در فیلم‌ها وقتی بهمن می‌آمد یا یخ‌های قطب شروع به آب شدن می‌کرد، اول از همه باید یک فکری به حال کانادایی‌ها میکردند که بیش از همه در خطر بودند. شاید برای همین بود که اسمش که می آمد سردم می‌شد. از این حرف‌ها بگذریم. برگردیم به هواپیما. به خانم بغلی که اهل ساسکاچوان بود. یک ایالت بغل ایالت آلبرتا. ادمونتون به مراتب شهری‌تر از شهرهای آیالت آن‌ها بود و من فکر میکردم از این بابت می‌توانم به خودم غره بشوم اما صحبت‌مان با همدیگر اصلا راه به این‌ جاها نبرد. وقتی فهمید بعد از یک سال دوری بهم می‌رسیم، البته من روغن داغش را زیاد کرده بودم و در تعریف قصه دوری‌مان آمدن های دو ماه یکبار محمد را فاکتور گرفته بودم، مدام برای‌مان ذوق کرده بود و چشم‌های شده بود دو تا قلب گنده. نمی‌دانم چه طور این پرواز ۹ ساعته انقدر برایم زود گذشت. ساعتم هم درست کار نمی‌کرد یعنی من هنوز حساب و کتاب ساعت را یاد نگرفته بودم. هواپیما که نشست با هیجان از صندلی بلند شدم. با بدبختی ساک دستی‌ام را از بالای سرم برداشتم و خش خش کنان در راهروی هواپیما حرکت کردم. داشتم صحنه‌ی بهم ر‌سیدن‌مان را تصور میکردم. مثل فیلم‌های هندی می‌شد یا ایرانی؟ شاید هم کمی چاشنی اروپایی بهش اضافه می‌شد. در همین فکرها بودم که یک چمدان به رنگ و شکل چمدان خودم روی ریل به من نزدیک شد. بدون آنکه شک کنم برش داشتم و خب انقدر رنگ چمدان من خاص بود که اصلا فکر هم نمی‌کردم ممکن است کس دیگری هم یک چمدان سامسونت آبی کله‌غازی داشته باشد. با یک حالت اعتماد به نفسی، چمدان را روی چرخی که برداشته بودم، گذاشتم و رفتم که به چمدان بعدی برسم. سایه‌ی یک نفری را می دیدم که کنار چرخم ایستاده است و با برچسب متصل به چمدان ور می‌رود اما می‌ترسیدم چشم برگردانم و چمدان‌های در راه مانده را از دست بدهم. برای بقیه شاید یک دور اضافه چرخیدن چمدان‌شان روی ریل مساله خاصی نبود اما من دوست نداشتم این انتظار یک ساله و دوماهه یک دقیقه هم بیشتر شود. صدایم کرد، دیگر مجبور بودم برگردم. با حق به جانبی خاصی جوابش را دادم تا اینکه متوجه شدم خیلی هم حق با من نبوده است و چمدان یک بنده خدایی را اشتباهی برداشته‌ام. او هم به من متذکر شد که باید برجسب چمدان را چک کنم و به شکل و ظاهر اکتفا نکنم. عذرخواهی کردم و البته تشکر اما در تمام مدت صحبت‌هایش به آن زحمت اضافه‌ای که برای گذاشتن چمدان روی چرخ کشیده بودم، فکر میکردم. 

با توصیه دوست عزیزمان، چمدان‌هایم را به درستی یافتم و راهی شدم. ادامه‌ی راه کمی سخت‌تر بود. باید وارد خاک کانادا می‌شدم. در تصورم پلیس‌های گمرک کانادا یک چیزی شبیه پلیس ویژه ایران در میدان انقلاب بودند. واقعا فکر میکردم شاید یک جوراب هم روی سرشان کشیده باشند اما خب از قضا، پلیسی که به بنده افتاد خیلی هم نرم و نازک بود. یک آقای لاغراندام و مودب. خوش آمد گفت و مدارکم را خواست. بعد هم یک برگه به دستم داد و من را راهی کرد. انقدر این قسمت سریع گذشته بود که دلم می‌خواست لفتش بدهم. دوست داشتم یکی دوتا پلیس دیگر هم ببینم که مطمئن بشوم تصورم خیلی هم بی‌ربط نبوده است و این یکی جوجه اردک زشت است اما جایی برای معطلی نبود. 

از در که عبور کردم محمد را دیدم. با شتاب به سمتش رفتم و محکم بغلش کردم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. این را همان لحظه فهمیدم. وقتی که ابراز ارادت‌مان تمام شد. تازه متوجه خانم و آقایی شدم که پشتش ایستاده‌اند. یک خانم با کاپشن سرخابی و روسری صورتی و یک آقایی که هم‌قد محمد بود اما لاغر و عینکی. تازه داشتم مثل این فیلم‌های علمی- تخیلی چهره‌شان را جهت شناسایی در ذهنم بررسی می‌کردم که یک دسته گل از طرف خانم صورتی بهم تقدیم شد. خودش را معرفی کرد. گفت فائزه هستم و بعد هم بغلم کرد. یک حالت بی‌احساسی داشتم یا شاید هم به اون نشان ندادم و از این بغل‌های الکی کردم اما می‌دانستم که حس خاصی نداشتم فقط بابت مهربانی‌اش از او ممنون بودم. استقبال خوشایندی بود اما به هیچ چیز جز این فکر نمیکردم. توی ماشین که نشستیم، سرصحبت را باز کرد و از این در و آن در گفت. از پروازم پرسید. کمی از ادمونتون تعریف کرد و من همزمان که به صحبت‌هایش گوش می‌دادم و جواب‌های کوتاه برای سوال‌هایش آماده می‌کردم. با یک دست در کیفم به دنبال زعفرانی بودم که مامان احتیاطا برای چنین شرایطی در کیفم جاساز کرده بود که دم دست باشد. خلاصه یافتمش و ادامه‌ی صحبت را با دقت بیشتری گوش دادم. دختر خوبی بود. معلوم بود که از این آدم‌های گرم و صمیمی است. از صحبت‌های اولیه بیش از این چیزی دست گیرم نشد. البته در گیر و دارش هم نبودم. بیشتر دلم می‌خواست برسیم به خانه‌مان. خانه‌ای که بارها در ذهنم از  آن تصویری ساخته بودم و خرابش کرده بودم. می‌خواستم ببینم خود واقعی‌آش چه شکلی است. به خانه که رسیدیم زعفران را با یک تشکر مبسوط تقدیمش کردم و سریع به سمت در رفتم. محمد و امیر بارها را تا بالا آوردند و طبق قاعده کمی هم تعارف کردیم که تشریف بیاورید تو  اما خب مطمئن بودیم که نمی‌آیند. وارد خانه شدم. اولین خانه‌مان در طبقه ی هفتم یک ساختمان نسبتا بلند بود. منظره خیلی خوبی داشت. رو به سمت یک از خیابان‌های اصلی ادمونتون، شلوغ و پر رفت و آمد. البته بعد‌ها فهمیدم این فقط مربوط به آن ساعت روز بود، حوالی ساعت ۴ و ۵. خانه‌ی کوچکی بود اما فضایش را دوست داشتم همه چیزش نو بود. اما کوچکی‌اش و البته خالی بودنش یک کمی توی ذوقم زده بود. به خصوص اینکه وقتی وارد شدم دیدم یک تعدادی ظرف و ظروف گوشه‌ی پذیرایی است. محمد گفت یکی از همکارهایش به تازگی نقل مکان کرده است و این ظرف‌ها را به او داده است. دلم بر نمی‌داشت که نگه‌شان داریم اما دوست نداشتم اول زندگی با محمد مخالفت کنم. می‌دانستم که او احساس فتح غنائم داشت. در همین جرخیدن و کشف و شهودهای اولیه. بوی ته‌چین مستم کرد. گرسنه نبودم اما حس خوبی داشت که همسرت برایت در اولین ورود به خانه‌تان غذا پخته باشد. آن همه خانه‌ای که خالی بودنش حس خانه بودنش را گرفته بود. فقط یک تخت داشتیم که اگر خسته می‌شدیم باید میرفتیم روی آن می‌نشستیم. سفره انداختیم و اولین عکس مان را در خانه‌مان ثبت کردیم. انقدر سرگرم بودم که اصلا یادم نبود که کیلومترها از خانه‌مان دور شدم. شاید هم واقعا باور کرده بودم که دیگر اینجا خانه من است. 


دیروز طبق عادت، وسط کارهایم سری به اینستا زدم. نوتیفیکشن‌ها من را به صفحه‌ی الهه برد. اول سرگرم تماشای عکس لیلی شده بودم. نگاه آشنایش در عکس‌هایی که الهه برایم می‌فرستد همیشه چند دقیقه‌ای من را درگیر خودش میکند. با دیدن هر عکس لیلی، برگ‌های خاطراتم با الهه ورق می‌خورد. گاهی باورم نمی‌شود که این همه سال از آشنایی‌مان گذشته است. از روزهایی که زمان‌های زیادی را کنار هم بودیم تا امروز که از هم دور افتاده‌ایم اما دل‌هایمان همچنان بهم نزدیک است. در همین فکرها بودم که کامنت الهه نظرم را جلب کرد. نوشته بود: هنوز خودم هم باورم نشده است که مامان شده‌آم». این را در جواب دوستی گفته بود که ناباورانه از مادر شدنش ابراز خوشحالی کرده بود. این جمله‌اش بیشتر من را در فکر فرو برد. صفحه‌ی اینستاگرامش را بالا و پایین میکردم که چشمم به پستی خورد که انگار قبلا ندیده بودم. شروع به خواندن کپشن کردم و باز هم یک جمله‌‌ی دیگر من را در بررسی سیر خاطراتم و روزهایی که بر ما گذشته است، مصمم کرد. الهه از م نامی گفته بود که بعد از ازدواج تغییر کرده بود و آرام شده بود. نمی‌دانم چرا حس میکردم این م نام من بوده‌ام. اولش از این تشابه اسمی خوشحال نشدم. دوست نداشتم که من در ذهن الهه یا دوستان دیگرم شده باشم یک آدم آرام و ساکت. اما وقتی خوب فکر کردم، دیدم من واقعا تغییر کرده‌ام. از آن عصیان و شور و هیجان روزهای بیست‌سالگی‌ام در من چیزهای کمی مانده است. انگار دلم کوچک شده است. تازگی‌ها به همه پیشنهادات عاقلانه می‌دهم. زندگی روتین را بیشتر دوست دارم . با دیگران کمتر حرف میزنم تا کمتر ناراحت‌شان کنم. یک جاهایی سکوت میکنم و حرف‌های نادرست آدم‌ها را نشنیده می‌گذارم. این‌ها من نبودم! 


من تغییر کرده بودم. انقدر نرم و آرام که خودم هم باورم نمی‌شد. دلم برای شور و هیجان‌های بیست سالگی تنگ شده بود. برای آن روزهایی که وصیت نامه می‌نوشتم و توی کشوی اتاقم قایم میکردم و دنبال کارهایی میرفتم که یک بایدی برای‌شان در ذهنم ساخته بودم و دیگر مهم نبود چقدر خطرناک باشند. همان شب‌هایی که تا دیروقت بیدار می‌ماندم تا یک مقاله‌ای را برای نشریه برسانم و دوست داشتم هر چه تیزتر و برنده‌تر بنویسم تا جان کلامم به مخاطب برسد. دوست نداشتم هیچ قسمتی از حرف‌هایم سانسور شود. روزهایی که از قصد سر تا پا سبز می‌پوشیدم و به دانشگاه میرفتم تا یک کسی از من سوال کند و دلیلش را بگویم. می‌خواستم با تمام وجودم، خودم را ابراز کنم. فکرهایم را دنبال کنم و از هیچ کس و هیچ چیز نمی‌ترسیدم.  روزهایی که پایین نامه‌هایی که برای توضیح می‌نوشتم با اطمینان کامل یک خط اضافه میکردم که خدا برایم کافی است. دلم برای این اطمینان‌های جوانی و آن سرزندگی‌ها تنگ شده است. 


نمی‌دانم دقیقا کی و کجا رنگ این دنیا را گرفتم؟ نمی‌دانم چرا این روزها محمد را از تغییر دادن راهش می‌ترسانم و مدام یادآوری میکنم که زندگی نیازمند پایداری است. این علاقه به پایدار بودن و ثبات را نمی‌دانم از کدامین روز در وجود خود کاشتم که حالا اینقدر رشد کرده است و قد کشیده است. اما الی راست گفته بود. م تغییر کرده است. او مودبانه نوشته بود آرام شده است اما من گستاخانه می‌گویم که رام شده است. میم ای که الهه توصیفش میکرد بعد از ازدواج تغییر کرده بود اما من با سفر تغییر کردم.  در روزهای آرام زندگی‌ام دلم میخواست موج باشم و آسوده نباشم و در روزهایی که تلاطم دریای زندگی زیاد شد و هر روز موجی از پس موج دیگر به من هجوم آورد، دلم خواست که از دریا به ساحل فرار کنم. 


یک ماهی می‌شود که دوباره دلم دریا می‌خواهد. این بار عمیقا تلاطم دریاها را می‌بینم و دلم میخواهد بخشی از آن باشم. از موج‌ها کمتر می‌ترسم و دوباره دوست دارم که من نیز موجی باشم در این دریای زندگی. دارم سعی میکنم همان بیست سالگی‌آم باشم اما با کوله‌باری از تجربه. یک موج هدفمند نه یک موج عصیان‌گر. دوست دارم به ساحل برسم و هر بار گروه زیادی از در ساحل ماندگان را با خودم همراه کنم. یادم نرفته است که موج‌های عصیان‌گر گاهی وسط آب‌ها متوقف می‌شوند. 



پی نوشت : مثل میم ای که در متن الهه بود وما من نبودم اما دلم خواست که اینطور برداشتش کنم :)


امروز هوا گرمتر شده است در واقع به نسبت زمستان ادمونتون فوق‌العاده است. اما سرما این روزها تا مغز استخوان من نفوذ کرده است. همین باعث شده است که گرمای موقتی امروز هم حال متفاوتی در من ایجاد نکرده است. انگار فراموش کرده‌ام که زمین روزی گرم می‌شود و درختان دوباره سبز خواهند شد و رنگ دنیا به غیر از سفید و خاکستری است. عکس‌های تابستان را که نگاه میکنم. وقتی چشمم به آن خاک نارنجی و درختان سبز می‌افتد میترسم که ما تا ابد در این زمستان بمانیم. مارگزیده‌ای هستم که از برف‌های سپید می‌ترسد و دوست دارد این سفیدی برف را فراموش کند. 


می‌توانستم تا ابد در همین حس و حال ترس و غر زدن بمانم یا حسرت عکس‌های لب ساحل و آفتاب درخشانی که ملت در اینستاگرام به اشتراک می‌گذارند را بخورم اما تسلیم نشدم، به این فکر کردم که حتی اگر تا آخر عمر در زمستان بمانیم هم هنوز خوشی‌هایی هست که می‌توان از آن لذت برد. مثلا ماکارونی با ته‌دیک سیب‌زمینی. 


برای همین کد و کامپیوتر را رها کردم و به آشپزخانه رفتم. فکر کردن به یک ماکارونی ربی با ته‌دیگ برشته وجودم را گرم کرد. کنارش البته یک عدد سالاد گوجه و خیار هم تصور کردم با آبغوره فراوان و بعد که دهانم آب افتاد فهمیدم زندگی ساده‌تر از فکرهای سخت من است. 


پیشاپیش از تمام کسانی که متن را می‌خوانند و ماکارونی در دسترس ندارند عذرخواهی میکنم :)


دیروز بعد از خستگی یک روز کاری مفصل باید به جلسه فراز می‌رفتم. همیشه برای جلسه‌ی فراز انرژی دارم حتی در خسته‌ترین حال جسمی و روحی‌ام. فکر کردن راجع به آنکه چه طور می‌شود بچه‌ها را خوشحال کرد و برای‌شان یک فعالیت سرگرم‌کننده و آموزنده طراحی کرد حسابی من را سر ذوق می‌آورد. این بار هم طرحی که برای برنامه‌ی عید داده بودم تصویب شده بود و قرار بود که در جلسه‌ی امروز راجع به جزئیاتش صحبت کنیم. 

هیچ چیز از قبل آماده نکرده بودم و تقریبا دوهفته‌ای میشد که اصلا راجع به جزئیات این طرح فکر هم نکرده بودم. برای همین در راه رسیدن به جلسه سعی میکردم که ذهنم را متمرکز کنم و جزئیات طرح و مشکلات احتمالی را به یاد بیاورم. توی ماشین شادی نشسته بودم و او هم داشت از سفر استرالیا و اتفاقاتی که افتاده و تجربیاتی که دوست نداشته است برایم صحبت می‌کرد. نمی‌توانستم همزمان روی دو موضوع تمرکز کنم. برای همین تقریبا دست از فکر کردن به جزئیات طرح کشیدم و دلم را به حرف‌های شادی دادم. نمی‌دانم چرا حس کردم دوست دارد که با تمام انرژی‌ام به او گوش بدهم. در حرف‌هایش یک یاس تمام نشدنی موج میزد. انتظارم از سفر استرالیا آن هم در روزهای سرد ادمونتون یک حال خوب بود اما در چشم‌های شهرزاد و حالت صحبت‌هایش بیشتر یک غم و ناراحتی می‌دیدم. انگار سفر برایش آنطور که فکر میکرده نبود. شاید هم داشت با عادی و کمی بد نشان دادن جزئیات سفر استرالیا دل های ما در سرما ماندگان را گرم میکرد. 


به مقصد رسیده بودیم اما هنوز حرف‌های او و گله‌هایی که از این دوشهر بزرگ استرالیا داشت تمام نشده بود. تقریبا هر بار هم که می‌خواست یک چیزی بدی به استرالیا نسبت بدهد با ایران مقایسه‌اش میکرد. نمی‌دانم چرا انقدر از این کار ناراحت می‌شوم. به نظرم ایران آنقدرها هم که اطرافیانم قصد دارند بد نشانش بدهند، نیست. 


به جلسه که رسیدیم خیلی خسته بودم. خستگی یک روز کاری فشرده نتوانسته بود من را از پای درآورد اما حرف‌های شادی کار خودش را کرده بود. وقتی که نشستم اول به مریم نگاه کردم و آرامش چشم‌هایش حالم را سر جایش آورد. مریم همیشه آرام است. یک روزهایی که برای کارهایم استرس می‌گرفتم. حرف زدنش حالم را خوب می‌کرد. بچه‌ها به شوخی به او میگویند خانم جلسه‌ای ادمونتون اما ای کاش تمام خانم جلسه آی ها به اندازه مریم به آدم آرامش هدیه می‌دادند. احساس کردم چیزی در نگاه مریم تغییر کرده است. آرامشش با یک نگرانی جزئی همراه شده بود. مثل همیشه در برابر حرف‌ها و انتقادات صبور نبود. به فکرهایم دل ندادم. گفتم که این‌ها تصورات من است و آدم‌ها روزهای بالا و پایین دارند. حالا مریم هم امروز کمی سرحال نیست و می‌گذرد. 


جلسه با تمام چالش‌هایش تمام شد و خلاصه طرح به نتیجه رسید و مشکلاتش به  نظر حل شده بود. تصمیم گرفتیم که به دالاراما یک سر بزنیم و برای عیدی‌ بچه‌ها فکری بکنیم. یک سری لوازم هم احتیاج داشتیم که برای اجرایی کردن طرح لازم بودند. یک جمع ۵ نفره راهی خرید شدیم. فکر کنم یک ماهی می‌شد که دست به خرید نشده بودم و در مغازه‌های پاساژها نچرخیده بودم. وقتی وارد مغازه‌ی رنگارنگ شدیم، احساس یک کودکی را داشتم که بعد از مدت‌ها دوری به مغازه اسباب‌بازی فروشی آورده شده. دلم میخواست از تمام چیزهایی که دلم میخواست و دوستش داشتم یک عدد داشته باشم اما والد درونم مدام یادآوری می‌کرد که ما برای خرید عیدی بچه‌ها آمدیم. من هم کم نیاوردم و تمام خواست‌های خودم را به عنوان عیدی پیشنهاد دادم. بچه‌ها هم پذیرفتند. در همین گیر و دار خرید عیدی بودیم که من و مریم‌ها در یک راهروی مغازه با هم تنها شدیم. سرگرم بررسی نمدها و قد و اندازه‌شان بودم که دیدم مریم دارد همینطوری نگاه میکند. آن یکی مریم هم مشغول کار خودش بود. نگام با مریم گره خورد و حس کردم که می‌خواهد چیزی بگوید. قبل اینکه سوال کنم، خودش گفت: یک چیزی شده است که میخوام بهتون بگم. طبق معمول فکرم به سراغ خبرهای خوب نرفت. اما یک هیجان عجیبی برای خبری که میخواست بدهد داشتم. چند لحظه بعدش هم انگار فهمیدم خبری که میخواهد بدهد چیست اما سکوت کردم. بعد از یک سکوت طولانی و نگاه‌هایی که بین ما سه مریم رد و بدل شد، مریم دوباره گفت: بچه‌ها من این بار آن یکی مریم نتوانست برایش صبر کند و جمله‌اش را با علامت سوال تکمیل کرد. بارداری؟ و بعد مریم سر تکان داد. باورم نمی‌شد، حدسم درست بود. بدون هیچ حرفی سفت بغلش کردم. برایش خوشحال بودم . حالا تمام ان نگرانی‌ها و ناآرامی‌هایش برایم معنی پیدا کرد. بلافاصله از من پرسید. الان به نظرت باید چیکار کنم؟ از این سوالش خنده‌ام گرفته بود اما می‌دانستم عادی‌ترین سوالی است که این موقع به ذهن آدم میرسد. مادر شدن تغییر کمی نیست. یک اتفاق است که زندگی‌ات را به کل تغییر می‌دهد. این بار برعکس همیشه این من بودم که او را به آرامش دعوت می‌کردم. گفتم همان کارهایی که قبلا میکردی. تغییرات آرام آرام رخ نشان می‌دهند و از تو آدم دیگری می‌سازند نگرانش نباش. 

باورم نمی‌شد که این‌ها حرف‌های من است. این آرامش در لحن کلام من جا گرفته است. دوباره بغلش کردم و این بار نگرانی صورت مریم جای خودش را به یک لبخند داد. 


امروز جواد ظریف استعفا داد. استعفایش برای من خیلی خبر بدی بود. منی که در این سال‌های بعد از ۸۸ مدام در آٰرزوی بهبود شرایط ایران هستم و برایش با دیگرانی که در اطرافم زندگی میکنند میجنگم. او استعفا داده بود و من احساس میکردم که دیگر هیچ دفاعی از اوضاع کنونی ایران ندارم. باید اعتراف میکردم که شرایط خیلی بد است. از مدت‌ها پیش که دلار مدام جا به جا میشد و ترامپ یک تحریم پس از دیگری بر علیه ما تصویب می‌کرد و FATF تصویب نمی‌شد و هزاران اتفاق ریز و درشت دیگر که حال همه را بد کرده بود، من همچنان همان مریمی بودم که به همه امیدواری می‌دادم که اوضاع درست می‌شود که آن‌قدرها هم اوضاع بد نیست اما امروز اسلحه‌ی امیدوار‌ی ام را زمین گذاشتم! نه بعد از یک سال و اندی، بعد از حدود ۱۰ سال که هر روز منتظر بودم که اوضاع دوباره خوب شود، امروز بی‌تاب شدم و ناامید. 


حس میکردم که امروز دوباره ۲۸ مرداد ۳۲ است، فروردین ۵۸، خرداد ۸۸، بهمن ۸۹. امروز همه‌ایی آن‌روزها با هم بود و من دیگر حرفی نداشتم! خیلی بد است که مقابل تمام آدم‌هایی که منتظر پاسخ تو هستند سکوت کنی و سر تکان دهی! خیلی سخت است که باور کنی قرار نیست به این زود‌ی‌ها ایران خانه‌ی خوبان شود. انگار این سرزمین قرار نیست رنگ خوشی به خود ببیند. خون دل‌هایی که خورده‌ایم قرار است باز هم ادامه پیدا کند. در این طرف کره‌ی خاکی هییچ خبری نیست اما دل من بی‌تاب و بی‌قرار آن گربه‌ای است که کیلومترها آن‌طرف‌تر سرش دعواست. 


من دوست ندارم که روزی باور کنم که دیگر وطن جایی برای ماندن نیست. دوست دارم بمانم و بسازم. اما امروز که جواد ظریف استعفا داد احساس کردم ساختنی که مدام خرابش کنند بی‌فایده است. چه طور می‌توان در کنار کسانی زیست که دوستت ندارند و تو را نمی‌خواهند و ساخته‌هایت را خرابه می‌خواهند. چه طور می‌شود کنار این حجم نفرت زندگی کرد؟ آن هم نفرتی که قدرت به دست است. نفرتی که دست دوستی‌ات را گاز می‌گیرد و گردنت را فشار می‌دهد و نفست را حبس میکند. 

چه طور می‌شود کنار آدم‌هایی زندگی کرد که اکثریت نیستند اما خودشان را محور جهان می‌دانند. آدم‌هایی که در دروغ‌هایشان غرق شده‌اند و منافعشان را به نام اهداف انقلابی نام‌گذاری میکنند و خشم و نفرت‌شان را با ارزش های انقلاب رنگ می‌زنند. چه طور می‌شود کنار این دسته آدم‌های مخوف زندگی کرد؟ آدم‌هایی که در ظاهر دوستانت هستند و در باطن ممکن است روزی آن ور میزهای اعتراف ببینی‌شان که دست‌شان را روی گلویت فشار می‌دهند تا بنویسی که چقدر وزارت عشق» جای خوبی است. 


همه‌ی این سوال ها در ذهنم بی‌جواب مانده است.تنها امیدم به مهربانی خداست که صدای قلب‌هایی که می‌خواهند وطن‌شان جایی برای ماندن باشد بشنود. درست مثل لحظه‌ای که صدای پیامبر را شنید و فتح مکه را به او نوید داد. 


دیروز بعد از یک هفته‌ای که با تمام تلاشم توانسته بودم کارم را کمی جلو ببرم از پشت کامپیوتر بلند شدم و در حالی که فکر میکردم کوه جا به جا کرده‌ام نشستم سر موبایلم. کمی در اینستا بالا و پایین رفتم که پست یکی از دوستان توجهم را به خودش جلب کرد. خانمی که همین دوماه پیش راجع به دفاع از پروپوزالش در صفحه‌ی اینستاگرامش صحبت کرده بود و حالا دفاع کرده بود. این مدت هر از گاهی از شب خوابیدن‌هایش در آفیس و روز تعطیل کار کردنش عکس و خبر میگذاشت اما من فکر نمی‌کردم انقدر همه چیز سریع اتفاق بیافتد. برای شادمانی اش واقعا و از ته دل خوشحال شدم و مادری را که با وجود داشتن یک دختر کوچک توانسته بود انقدر سخت کار کند و با این سرعت به نتیجه برسد را از ته دلم ستایش می‌کردم اما کنار این فکرهای خوب یک فکرهای بدی هم دوباره به سرم افتاده بود. اینکه چقدر کارهایی که میکنم بی‌فایده است. اینکه اصلا برای رسیدن به هدفم تلاش میکنم؟ چند شب تا صبح بیدار ماندم تا کار تحویل بدهم و چند بار تا دیروقت دانشگاه مانده‌ام و چند روز تعطیل در دانشگاه به سر کردم که از خودم انتظار دارم به نتیجه‌ هم برسم؟ جواب‌ همه‌ی این‌ها صفر بود اما بدتر از این جواب این بود که من دوست هم نداشتم این کارها را بکنم.

 یعنی نمی‌توانستم خودم را بابت اینطور تلاش نکردن توبیح کنم. دلم میخواست مسیر زندگی پیش برود و این هدف من هم قسمتی از آن باشد. دوست نداشتم انرژی زیادی برایش صرف کنم و خیلی از روح و روانم برایش هزینه کنم. این دوست نداشتن کمی ترسناک بود. نمی‌دانستم که دارم کار درستی میکنم؟ اصلا می‌شود اینطوری دکترا گرفت؟ کاش یک نفر جواب سوال‌هایم را می‌دانست و با یک آری یا نه خلاصم میکرد. کسی در درونم میگفت، شدن که می‌شود اما ممکن است مدت‌های طولانی زمان ببرد. شاید برای همین هم هست که کارهایم انقدر زمان می‌برد. هر چیزی که یک ماه رویش حساب میکنم یک سال طول میکشد. آیا این هدف ارزش این مقدار زمان را دارد؟ این بار جوابم با همیشه فرق داشت. از وقتی که زندگی را برای رسیدن به این هدف متوقف نکرده‌ام حال و هوایم فرق کرده است. قبل‌ترها که از خودم این سوال را می‌پرسیدم با خودم میگفتم شاید ارزشش را نداشته باشد که این همه سال وقتم را تلف کنم برای رسیدن به هدفی که آن‌قدرها برای تلاش کردن در راستایش انرژی ندارم. اما دیروز جوابم به این سوال فرق داشت. با خودم گفتم چرا که نه! من که چیزی را متوقف نکردم. دارم تمام کارهایی که دوست دارم را همزمان انجام می‌دهم. کنار این کارها هر ازگاهی دستی هم به این کار میزنم. 


نمی‌دانم که چرا نمی‌توانم این هدف را نخواهم و چرا نمی‌توانم آنقدر خوب و زیاد مثل دیگران بخواهمش. این خواستن متوسط من کار را برایم سخت کرده است. همیشه در کتاب‌ها حالت صفر و یک را توضیح داده‌آند. اینکه گاهی یک چیزی را خیلی می‌خواهی و گاهی اصلا نمی‌خواهی تا مدت‌ها باورم نمی‌شد چیزهایی در زندگی هست که این میانه قرار دارند نه آنقدر می‌خواهی‌شان که صبح و شبت را فدا کنی و نه آنقدر دوست نداشتی و اتلاف وقت هستند که حس کنی باید کنارشان بگذاری. 


یک زمانی هم فکر میکردم که این خواستن میانه، سرکارگذاشتن خودم است. چیزی در من هست که راضی‌ام نمی‌کند که این کار را رها کنم و آن زمانی است که برایش صرف کرده‌ام اما الان می‌دانم که اینطور نیست. واقعا دلم می‌خواهد به نتیجه برسانمش اما برای به نتیجه رسیدنش نه استاندارد خیلی بالایی دارم و نه عجله. چیزی که قبلا در زندگی‌ام هرگز نبوده است. برای تمام خواسته‌هایم استاندارد خیلی بالا و عجله‌ی خیلی زیاد داشتم. حتی کارهایی که دوستشان نداشتم را هم می‌خواستم به بهترین نحو انجام دهم و سریع به مقصد برسم. 


اما زندگی‌ام این روزها خیلی روی دور کندتری است. چیزهایی هست که زیاد می‌خواهم‌شان و دارم برای رسیدن بهشان برنامه‌ریزی میکنم اما چیزهایی هم هست که همینقدر متوسط دوستشان دارم و همینقدر متوسط می‌توانم برای‌شان تلاش کنم. قبلا ها فکر میکردم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق کسانی هستند که هیچ هدف متوسطی در زندگی‌شان ندارند. هنوز هم نمی‌دانم آدم‌های باهوش و مستعد و موفق چگونه هستند یا من اصلا جزوشان هستم یا نه. اما می‌دانم که داشتن هدف‌های متوسط درس‌هایی به تو می‌دهد که هدف‌های دیگر زندگی‌ات به پای شان نمی‌رسند. 


برای هدف‌های قبل آن قدر دویده بودم و به سرعت رسیده بودم که نه مسیر یادم مانده بود و نه از رسیدن لذتی برده بودم اما در این هدف های متوسط هم مسیر را خوب می‌بینی و به خاطر می‌سپاری و هم لذت رسیدن دوچندان می‌شود. دلم می‌خواهد اگر روزی کودکی داشتم به او بگویم، زندگی فقط جای صفر و یک ها نیست. عددهای دیگر را هم به همان اندازه باور داشته باش :)




در زندگی معمولا زود تصمیم می‌گیرم. خیلی از تصمیماتم هم در نیمه‌ی راه شروع نشده به پایان می‌رسد اما امروز با یک حال و هوای جدید و یک بسته‌ی تصمیمات جدید از خواب بیدار شدم. لیست کارهایی که این مدت به بهانه وقت نداشتن به تعویق‌شان انداخته‌ام سرریز کرده است و حالا درست نمی‌دانم باید از کجا شروع کنم. کتاب‌هایی که مدت‌ها قصد داشتم که خواندن‌شان را شروع کنم به دست گرفته‌ام. چندتایی را تمام کرده‌ام و یک به یک از لیستم خط می‌خورند اما دلم میخواست به جای خواندن و خط زدن‌شان از لیست، درباره‌ی مواجهه خودم با کتاب‌ها بنویسم. اینکه کتاب چگونه بوده است و داستانش چقدر جذاب بوده است را خیلی‌ها قبلا در وبلاگ‌های پرخواننده تر نوشته‌اند اما نحوه‌ی مواجهه آدم‌ها با کتاب‌ها. تاثیرات این کتاب‌ها و شخصیت‌های‌شان بر زندگی‌مان در دوره‌های مختلفی که در آن حضور داریم را کسی تا به حال ثبت نکرده است یا حداقل من از آن بی‌اطلاع هستم. کسی هم اگر ثبت کرده باشد باز مواجهه‌ی من نمی‌شود. نظرات ممکن است شباهت‌های زیادی داشته باشند اما به تعداد آدم‌ها مواجهه با کتاب‌ها وجود دارد. مخصوصا اگر آن کتاب توانسته باشد تو را در خودش غرق کند و کوچه به کوچه با خودش ببرد. 


در هفته‌های اخیر سه کتاب تازه خوانده‌ام. موش‌ها و آدم‌ها - باباگوریو و هفته‌ی چهل و چند. هر کدام‌شان یک طور دنیایم را تغییر داده‌اند. در موش‌ها و آدم‌ها نمی‌دانم چرا دلم برای شخصیتی که دوستش را کشت بیش از همه سوخت. شخصیتی که انگار همیشه در نقش مراقب زنده بود و زندگی برایش معنا داشت. با خودم شباهت‌هایی داشت. منی که همیشه در خودم نقش مراقب و حامی را تعریف کرده بودم و مدتی می‌شود که فهمیده‌ام زندگی کردن در این نقش در واقع زندگی نکردن است. رویاهایی که از آینده می‌سازی برای خودت و دیگران. تصویرهایی که  می‌خواهی آن‌ها را با آن دل خوش کنی اما در واقع مسیر سقوط‌شان را فراهم میکنی. مسیر نابودی‌شان. نمی‌گذاری آدم‌ها با داشته‌هایشان خوش باشند چون قرار است در آینده‌ای که معلوم نیست کی برسد و اصلا برسد یا نه تو با درایت خود برای شان رستگاری به ارمغان بیاوری. این سال‌ها بیشتر از همیشه با این تصویر از خودم درگیر بوده‌ام. تصویری که برای خوش بودن خودش و دیگران متنظر آینده بود. 


باباگوریو اما با غمق احساس دخترانگی‌ام کار داشت. منی که در این روزها بیش از همیشه دلتنگ پدرم هستم باید داستانی را بخوانم از پدری که دخترهایش او را ندیدند و نفهمیدند اما او بی‌واسطه عشق می‌ورزید. سخت بود. خیلی از جاهای کتاب دلم میخواست اشک بریزم و داستان را عوض کنم. دلم میخواست دنیای دخترهای این پدر این شکلی نباشد. اما بود. یاد بعضی از تصمیمات خودم افتادم که برخی دوستان مدام من را به خاطرشان توبیخ می‌کردند. به نسبت سایر دوستانم من با فرکانس بیشتری ایران می‌رفتم. اینطور نبود که آن‌ها نتوانند. انتخاب‌شان نبود. می‌خواستند که هزینه‌ی سفر را صرف مسائل مهم‌تری بکنند. حتی بعضی‌هایشان سفر اروپا و کشورهای دیگر را می رفتند اما وقتی نوبت ایران رفتن من می‌رسید، نصیحت‌های دوستانه‌شان شروع می‌شد که دلیلی بر این سفر نیست و بهتر است صبور باشم. من صبور بودم و اتفاقا رفتن ایران و خداحافظی کرد‌ن‌های پی درپی برایم سخت‌تر بود. اگر می‌خواستم راحتی خودم را در نظر بگیرم پولم را صرف کارهای دیگری می‌کردم اما مطمئن بودم که اینطور نمی‌توانستم خوشحال باشم. نمی‌دانم چرا این کتاب من را در انتخابم مصمم کرد. انتخاب عزیزانم به باقی فرصت‌های زندگی.من آدمی نبودم که بتوانم با حسرت نبودن آدم‌ها و کارهای نکرده و فرصت‌های از دست رفته کنار بیایم پس باید تمام تلاشم را می‌کردم که تا هستند و دارم‌شان کنارشان باشم. 


مواجهه‌ام با کتاب هفته چهل و چند را بعدا می‌نویسم. سخت‌تر از دو کتاب دیگر بود. نه به لحاظ ادبیات و سیر داستان چرا که داستان منسجمی نبود و خرده روایت‌های آدم‌ها بود از برش‌های مادرانه زندگی‌شان اما همین کار را سخت‌تر می‌کرد. 


ثبت مواجهه‌آم با کتاب‌ها تنها تصمیم امروزم نبود. بماند برای خودم که چه تصمیم‌های خوب دیگری گرفته‌ام و خدا کند که در انجام شان ثابت قدم باشم. 


امروز صبح بعد جلسه با استادان گرامی داشتم از عصبانیت می‌ترکیدم. خونسردی‌شان به همراه اذیت‌هایی که گاه و بی‌گاه به سمتم روانه می‌کردند تمام قدرت تحملم را نشانه رفته بود. اواسط جلسه بود که دیگر مغزم کار نمی‌کرد. اصلا دلم نمی‌خواست کار کند. بی‌توجه نگاه‌شان می‌کردم و حرف‌های‌شان در ذهنم تبدیل به صداهای نامفهومی شده بود. 

بی‌اغراق بارصدمی بود که مساله‌ی نوشته‌ شده و راه حل کامل من را عوض می‌کردند اما این‌بار قصه فرق داشت. هفته‌ی پیش بعد کلی بالا و پایین صحبت از این در و آن در به این نتیجه رسیده بودند که مساله‌ی قبلی خوب نیست و بهتر است به یک مساله جدید تغییر پیدا کند و من بتوانم از مقاله‌ی قبلی‌ام هم استفاده کنم حالا یک هفته گذشته بود و من کل مقدمه‌ی روش پیشنهادی خودم را به همراه قسمت عمده‌ای از روش پیشنهادی تغییر داده بودم و استادان گرامی‌ هم این متون را قبل جلسه مطالعه کرده بودند و فیدبکی نداده بودند و به نظر می آمد اوضاع امن و امان است. شما فکر کنید که با تصور یک دریای آٰرام با یک اقیانوس متلاطم رو به رو می‌شوید. آن هم نه اول کار، بلکه اواسط جلسه یک دفعه فیل یکی از اساتید یاد هندوستان می‌کند و یادش می افتد که مساله‌ی دفعه‌ی قبل را بیشتر دوست داشت. انگار من عروسک دست حضرات هستم که هر بار با یک مساله ارتباط بگیرند و من بروم کلی داستان سر هم کنم تا این مساله منطقی به نظر برسد و یک راه حل هم برایش دست و پا کنم. وقتی به گوگل درایوم نگاه میکنم یک عالمه نسخه‌های مختلف از سند روش پیشنهادی می‌بینم که بین هوا و زمین معلق هستند. تکه‌ای از من در هر کدام از این مساله‌ها جامانده است و حالا امروز من مانده‌ام و یک ذهن نامرتب خسته! ذهنی که دیگر به آنچه فکر میکند و می نویسد و فهمیده است اعتمادی ندارد! کاش می‌شد همینقدر صریح استاد راهنما بودنشان را نقد میکردم. کاش می‌توانستم بهشان بگویم که چقدر ناراهنمایی‌آم کرده‌آند و حالم را بهم ریخته‌اند. البته انقدر عصبانی بودم که تا حدی گفتم اما تهش چه شد؟ هیچی! 

یکی‌شان دلداری‌آم داد که اصلا دفاع از روش پیشنهادی مساله مهمی نیست و یک جلسه دورهمی است که البته این حرف اصلا واقعیت ندارد! یکی دیگرشان هم گفت تو فقط مساله را در یکی دو اسلاید آماده کن و توضیح بده و الان به راه حل فکر نکن. اما من میدانم این هم نشدنی است. تا حالا چندبار یک مساله را خوب شسته و رفته نوشته‌آم و تهش حضرت استاد فرمودند که نوآوری جدی در این مساله وجود ندارد که بتوانیم با آن به نتیجه برسیم. حالا از من میخواهد بروم و بشینم و به یک مساله تخیلی فکر کنم و با خودم خیال کنم که حتما یک روزی یک جایی یک نوآوری هم به ذهنم خواهد رسید. مطمئنم که اینطوری در جلسه سه شنبه حاضر شوم چیزی جز آبروریزی در انتظارم نیست. 


یک حسی هم درونم میگوید آبرو چی کشک چی! بیخیال. هر چه میگویند همان را انجام بده و برو جلو یک چیزی می‌شود. فوقش تهش در جلسه می‌گویند خیلی مساله‌ی بدی است و نوآوری ات برای حل این مساله کافی نیست و یک همچین چیزهایی حالا مگر چه می‌شود. جز کسانی که اینجا را می‌خوانند کسی متوجه میزان خنگ بودنت نمی‌شود. می‌شود؟ اصلا خنگ نبودن و محقق بودن می‌ارزد به این همه عصبانیتی که توی دلم خانه کرده است؟ آن هم نه عصبانیت از غیر، عصبانیت از خودم از اینکه چرا حرف این آدم‌ها را نمی‌فهمم که چرا الان انقدر همه چیز برایم گنگ است و سر در نمی‌آورم. 


خلاصه که تهش به این نتیجه رسیدم که صدبار با خودم بگویم من عصبانی نیستم و باورش کنم! حداقل اینطوری فقط یک محقق نصفه و نیمه می‌شوم ولی روحم از این گزندهای بی‌امان در امان می‌ماند. 


هفته‌ی پیش بود که تصمیم گرفتیم برای نیمه‌شعبان دست به کار شویم و یک برنامه‌ای شبیه به کآشوب‌خوانی را ترتیب دهیم. موقعی که تصمیم گرفتم در ادمونتون برنامه‌ی کآشوب‌خوانی را برگزار کنم اصلا فکرش را هم نمی‌کردم که مخاطب سنتی-مذهبی اینجا به این نوع کارها دل بدهد و علاقه‌مند شود. بعد از برنامه، هرکسی که به سراغم می‌آمد و از کتاب و نویسنده و داستان سوال می‌کرد تمام وجودم پر از ذوق و شعف می‌شد. قبل برنامه خیلی ها دلم را خالی کرده بودند که این کارها اینجا جواب نمی‌دهد و چه کسی برای اربعین آدم‌ها دور هم جمع می‌کند تا کتاب بخوانند اما من گوش به حرف‌شان ندادم. دوست داشتم امتحان کنم. دوست داشتم احساس خوبی که از خواندن این دوکتاب به من دست داده بود را با آن‌ها شریک شوم حتی اگر دل‌شان بخواهد همه چیز مثل قدیم‌ها باشد. همه چیز روضه باشد و یک سخنران که به حرف‌هایش گوش هم نمی‌دهند. خدا خواست و همه چیز خوب از آب در آمد. کاری که از دل برآمده بود به دل‌هایشان نشست و خیلی‌ها بعد از آن از من سراغ کتاب را گرفتند. حالا یک ماهی به نیمه‌شعبان مانده است و یکی از بچه‌ها از من خواسته است که یک کار مشابهی پیشنهاد بدهم اما من دنبال تشابه نیستم همیشه کارهای متفاوت را بیشتر دوست داشتم. به او گفتم فکر میکنم و از آن روز تمام فکر و ذکرم شده است نیمه‌شعبان. اینکه چه طور می‌شود ساختار ذهن آدم‌های سنتی را شکست و تعاریف جدیدی از نیمه شعبان، انتظار و امام ارائه داد. چه طور می‌شود ذهن مرتب و منظم‌شان در انجام مراسم مذهبی را به چالش کشید و جور دیگری به قصه نگاه کرد.


 لذتی که در این کار هست من را یاد روزهایی می‌اندازد که می‌نشستم و کلی فکر میکردم تا برای مجله با موضوع تکراری یک چیز متفاوت بنویسم. رسم درنگ» بر این بود که هر موضوعی که به آن پرداخته می‌شود باید مقاله‌ی مخالف و موافق را با هم داشته باشد. خیلی‌ موقع‌ها همه‌مان موافق یک موضوعی بودم و پیدا کردن مطلب مخالف سخت‌ترین کار دنیا بود. همان‌جا بود که شروع کردم به مخالف فکر کردن، سعی کردم با چیزی که موافقش هستم، مخالفت کنم و تجربه‌ی عجیبی بود. حالا اگر این موضوع برایم کمی حیثیتی می‌شد و با احساساتم گره خورده بود کار سخت‌تر هم می‌شد. مدام حسی در من متذکر می شد که این کار خطرناک است و من باید حواسم به اعتقاداتم باشد. نکند به چالش کشیده شوم و باورهایم را رها کنم. به این صداها اهمیتی ندادم و پیش‌رفتم و اگر مخالف‌خوانی‌هایم باورم را تحت تاثیر قرار داد ازش استقبال کردم. باوری که با مخالفت خودم بخواهد شکسته شود، محکوم به شکست است. 


حالا چندسال از نویسندگی برای درنگ» می‌گذرد و من می‌خواهم دوباره ذهن شسته و رفته‌ی مخاطب را به چالش بکشم. آن هم برای موضوعی که به آن بدجوری احساس دارد، انتظار». می‌خواهم منتظر» بودن‌هایمان را به چالش بکشم. عبث بودن بعضی از انتظارها» را یادآوری کنم. در همین فکرها هستم که یاد نمایشنامه در انتظار گودو» ساموئل بکت می‌افتم. طرح نمایشنامه‌ی جدید می‌افتد در ذهنم و دست به کار می‌شوم تا یک نمایشنامه‌ بنویسم که ترکیبی از یک انتظار عبث و یک فرار رو به جلو است. تصویری از انسان مدرن و انسان سنتی در کنار هم. بعد از پایان نوشته و ترکیب متن‌ها و چینش صحنه‌ها چنان ذوقی دارم برای اجرای برنامه که تا به حال نداشته‌ام. 


خواستنی‌های من این ها هستند.این فکر کردن‌ها، این بازی با نوشته‌ها و کلمات، چه کلمات خودم باشد چه کلمات نویسنده‌های بزرگ دنیا. دلم می‌خواهد به تمام آن دوستان مذهبی که فکر میکنند در رشد و تعالی روح‌شان و دین‌دار شدن‌شان فقط کتاب‌های آقای مطهری و امثالهم موثر است و مدام از من سوال میکنند که چرا رمان میخوانم بگویم آنقدرها که از بکت» یاد گرفتم از این عزیزان مذکور در دین‌داری بهتر یاد نگرفتم. شاید نویسنده دنبال حرف دیگری بود اما من با خواندن نمایشنامه‌اش تصویر مردمانی را می‌دیدم که هر روز خودشان را منتظران واقعی» می‌دانند و روز به روز در این انتظار» عبث و مرداب مانند فرو می‌روند. 


نمی‌دانم نتیجه‌ی این کار چه می‌شود اما از روزی که اولین کلمه‌اش را ثبت کرده‌ام پر از شور و هیجان هستم. این کارها شاید نون و آب نداشته باشد یا احساس دست آورد آنچنانی از نظر دیگران نداشته باشد اما برای من خود زندگی است، خود لذت. :)


امروز دوشنبه است. صبح ساعت ۸ با صدای محمد از خواب بیدار شدم. داشت اماده می‌شد که بره سر کار و معمولا صبح‌ها من رو بیدار میکنه. نمی‌دونم دقیقا چرا اما انگار دوست داره که من بیرون رفتنش از خونه رو ببینم. باهاش حال و احوال صبحگاهی کردم و بهش گفتم که یک نیم‌ساعتی می‌خوابم و بیدار می‌شم. وقتی چشمام رو باز کردم، محمد رفته بود و ساعت دقیقا ۸:۳۰ بود. بدنم خیلی معتهدانه من رو درست نیم ساعت بعد از اولین باری که چشمام رو باز کرده بودم از خواب بیدار کرد. کمی نگران بودم و بیشتر میشه گفت بی‌حوصله. می‌دونستم که امروز باید برای ارائه‌ام تمرین کنم و یه حسی دوست داشت من رو در رختخواب نگه داره یا مشغول کارهای دیگه بکنه تا شروع این کار رو به تعویق بندازم. انگار از مواجهه با خودی که قرار بود ارائه بود می‌ترسیدم. 


اصولا از ارائه و صحبت جلوی دیگران ترسی ندارم اما این بار همه چیز فرق میکرد. می‌دونم که الانم ارائه من رو نمی‌ترسونه. این تجربه‌ی جدیدی که دارم به سمتش میرم حس خاصی در من ایجاد کرد. هم شوق رسیدن و هم ترس از اینکه شبیه اون چیزی که دوست دارم پیش نره. به مامانم زنگ زدم تا با حرف زدن با مامان کمی از زمانم رو بخرم و یه کمی هم آرومتر بشم اما مامان بیرون بود ونتونستم که باهاش صحبتم کنم. خلاصه دل از رختخواب کندم و پا شدم. صورتم رو شستم و برای خودم با شیر بادوم و موزهایی که دیگه داشتن سیاه میشدن یک اسموتی حسابی درست کردم و خوردم. بعدش با خودم فکر کردم حالا باید چیکار کنم و بهترین راه حل ممکن به ذهنم رسید. حمام! 


رفتم زیر دوش و شروع کردم با خودم صحبت کردم. راجع به بحثی که امروز توی گروه بودش. دستاوردها  و خفن بودن آدم‌ها. برای اولین بار بود که با شنیدن این بحث خیلی به فکر فرو نرفته بودم و جوابم رو آماده و حاضر داشتم. این خوشحالم کرد. انگار بزرگ شدن خودم رو می‌دیدم. رد شدن از یه مرحله‌ای که به سختی ازش گذشتم اما گذشتم. الان مدت هاست که از شنیدن خبرهای دستاوردهای دوستانم نه تنها خیلی خوشحال میشم بلکه اصلا دچار حسرت نمی‌شم یا این سوال پس من چرا خفن نشدم به ذهنم نمیرسه. برای بعضی از دستاوردها هم اصلا خوشحال نمیشم چون میدونم که اون آدمی که بهش رسیده فقط برای اینکه جامعه داره تحسینش میکنه خوشحاله و در درونش چیزی عوض نشده. به نظرم دستاورد باید حال آدم رو خوب کنه و فردای اون روز تو یه آدم بهتری باشی. اینکه دیگران تحسینت کنن قطعا خوشاینده اما در کیفیت زندگی تو تغییری ایجاد نمیکنه. 


یک حمام یک ساعته و کلی صحبت با خودم، حالم رو سر جاش آورد. حالا اومدم نشستم پای لپ‌تاپ و برای بچه‌ها حرفام رو تایپ میکنم و اینجا هم می‌نویسم که امروز دوشنبه است و من می‌خوام برم به دل ارائه بزنم. فردا صبح روز دیگری است . :) 


یکشنبه است و دو روز مونده تا دفاع از طرح پیشنهادی. توی هفته‌های اخیر انقدر حواسم پیش اجرای نمایش و کارهای کافه تئاتر بود که اصلا فرصت نداشتم به این فکر کنم که قراره این دفاعیه چه طور پیش بره اما الان دو سه روزی هست که فکرش به تنهایی کل ذهنم رو مشغول کرده. شب‌ها موقع خوابیدن سعی میکنم به کارها و برنامه‌های دیگه‌آم فکر کنم اما نهایتا قیافه استادام، تخته وایت‌برد سفید، صفحه‌ی پرژکتور و آدم‌هایی که دور میز نشستن و دارن به حرف‌های من گوش میدن جای هر تصویر دیگه‌ای رو در ذهنم میگیره. 

برعکس همیشه دوست داشتم که این بار مخاطب‌هام به سه - چهارتا استاد محدود نشن و یه سری آدم دیگه هم توی اون اتاق باشن. نمیدونم چی این فکر باعث میشه نگرانی‌ام کمتر بشه. مثلا نگاه‌های آشنا موقع ارائه باعث میشه که آرامش بیشتری داشته باشم؟ نمیدونم! شاید هم یه بهونه است برای این که فکر کنم اگه اینطوری بود الان آروم‌تر بودم.

 سعی میکنم به آخرش فکر کنم به اینکه همه چیز خوب پیش میره و اگه هم خوب پیش نره چیز مهمی نیست. اما فایده‌ای نداره. بعد از همه‌ی این فکرها بازم من در اتاق ۴-۴۵ رو به روی تخته وایت‌برد ایستادم و دارم حرف میزنم. صدای خودم رو نمی‌شنوم. این تصویر رو از ته راهروریی می‌بینم که به اتاق امتحان ختم میشه و نمی‌تونم به اتاق نزدیک بشم. قیافه یکی دوتا از استاد‌ها هم بیشتر معلوم نیست. هیچ‌چیزی مشخص نیست و این مشخص نبودن ترسناک‌ترش کرده. 


فکر میکنم هیچ‌وقتی در زندگی آکادمیکم این‌قدر نگران چیزی نبودم. اما نمیتونم اسمش رو استرس بذارم. یه طور انتظاره. انتظاری که هم هیجان مثبت داره و هم ترس. یه حالت خوف و رجایی دارم. یک ماهی میشه که این حالت خوف و رجا با من هست و حالا به اوج خودش رسیده. چندهفته‌ای این وسط فراموشش کرده بودم اما حالا با تمام قدرت برگشته و فکر من رو تسخیر کرده. نمیدونم چرا؟ اهمیتش رو برای خودم نمی‌فهمم اما میدونم حتما یه روزی متوجه میشم که این حالت جدید جی بوده و چرا اتفاق افتاده. اینجا نوشتمش تا یادم نره که امروز یکشنبه دو روز مونده به روز دفاعیه، چه حالی داشتم و چه طوری فکر میکردم. 


اگه بعدا فهمیدم دلیل این حالم چیه حتما دوباره می‌نویسمش. 


ماه رمضان همیشه برای من ماه خاصی بوده. ماهی که با تمرکز بر روی خودم برایم معنی پیدا کرده است. زیارت هم برای من همین حس را دارد. جایی که می‌روم و به حاشیه‌ها فکر نمی‌کنم و فقط به حال خودم و درونم توجه می‌کنم. انگار هر جا و هر زمانی فرصت این کار برای انسان فراهم نیست یا حداقل من بلد نیستم که همه جا و در همه‌ی لحظات به حاشیه‌های زندگی دل نبندم و حواسم را جمع آن مهم‌ترهای وجودم کنم. 

امسال اما رمضان طور دیگری است. نمی‌توانم روزه بگیرم و یک عزیز کوچکی در درونم حرکت میکند و این ور و آن ور می‌رود. خوشحالم که در این روزه نگرفتن و ناراحتی نبود حس و حال ماه رمضان تنها نیستم اما رمضان امسال برای من طور دیگری شده است. امسال من به دو نفر فکر میکنم. به خودم و به علی. اگر قرآن می خوانم برای هر دویمان است. اگر دعا می‌خوانم برای هر دویمان دعا میکنم. انگار به درون هر دونفری‌مان فکر میکنم. سعی میکنم برای سوال‌هایی که علی از من خواهد پرسید جواب‌‌های خوبی پیدا کنم. سعی میکنم از همین لحظه ای که در درون من است و حس من این است که احساسات من را بیش از هرکسی میفهمد با احساسات مذهبی‌ام آشنایش کنم .اینکه چرا با خدا حرف میزنم. اینکه چرا از این آیه‌ی قرآن لذت می‌برم و چرا هنوز آن یکی آیه را نمی‌فهمم. 

اینکه می‌گویم جواب سوال‌هایش را آماده می‌کنم به این معنا نیست که دودوتا چهارتا میکنم و منطق جمع و جور میکنم که صد البته آن هم لازم است و در این زمینه‌ هم کارهایی کرده‌ام اما در این ماه دارم سعی میکنم با تمام احساسات مذهبی‌ام با تمام خط و خطوط‌ها و کلماتی که با آن‌ها ارتباط گرفته‌ام، آشنایش کنم. اولش شاید کلیشه‌ای شروع شد. از بقیه شنیده بودم برای اینکه بچه صالح بشود سوره‌ی انبیا بخوانید. به دلم نشسته بود اما خواستم امتحانش کنم. امتحانش کردم و نتیجه برای من فرق کرد. با قصه‌هایی که در سوره بود ارتباط می‌گرفتم. با زکریا که برای آمدن یحیی دعا میکرد، دعا میکردم. خودم را می‌دیدم در لحظات مختلف زندگی با داستان هر کدام از پیغمبرها. 

انگار که داشتم برای علی تعریف میکردم که چه چیزهایی برایم اتفاق افتاده است و من چه طور بوده‌ام و گاهی هم دوست داشتم که چه طور باشم اما موفق نبودم. قرآن برایم ورد و دعایی نبود که بخوانیم و بچه صالح شود یا سالم شود. با علی می‌خواندمش. با علی خودم را مرور میکردم لا به لای کلماتی که آشنا بود و پر از روشنایی. 

با علی تجارب مذهبی را از سر گذراندم که شاید شروعش کلیشه بود اما ادامه‌اش انتخابم بود و حال متفاوتی که با هر کدامشان داشتم. هر یک را که با آن ارتباطی برقرار نکردم، ادامه ندادم اما آن‌هایی که می‌شدند واسطه‌ی گفتگوی من و او را تا آخر ادامه می دادم. منی که همیشه کم حافظه بودم و هنوز هم هستم. حالا یک کارهایی بود که از یادم نمی‌رفت و این باورش برایم سخت بود. 

رمضان امسال برایم متفاوت شروع شد. نیت امسالم خودم نیستم. می‌خواهم خودم را برای پسرم تعریف کنم. آن هم بخشی از خودم که مهم‌ترین بخش وجودم است. امیدوارم که در این راه موفق باشم. :)


امروز سه‌شنبه است و الان نیم ساعتی میشه که جلسه‌ی دفاعیه‌ی من تمام شده. صبح برخلاف تصور قبلی‌ام اصلا استرس نداشتم با اینکه وقتی از خواب بلند شدم. دیدم که زمین سفیدپوش شده دوباره و حسابی داره برف میباره. اما هیچ‌چیز به نظرم سخت نمیومد نه برف دوباره و نه رفتن به دانشگاه در هوای برفی و نه جلسه‌ی دفاعیه. همه چیز آسون به نظرم میرسید.


محمد امروز مرخصی گرفته بود که با من بیاد دانشگاه. میخواست کنارم باشه چون حس میکرد که تنهایی برای من سخت باشه تحمل استرس امروز. این موضوع خیلی خوشحالم کرد. صبح که با من آماده شد و اومدیم دانشگاه خیلی احساس خوبی داشتم. میدونستم که نمی‌تونه در هیچ کدوم از قسمت‌های امتحان حضور داشته باشه اما همین بودنش در دانشگاه حالم رو بهتر می‌کرد. 


یک ربعی زودتر رسیده بودم برای همین کلید رو از استادم گرفتم تا اتاق رو آماده کنم. به این اتاقی که برام رزرو شده بود احساس خوبی داشتم. سه تا پنچره به بیرون داشت که احساس رهایی به آدم میداد. مشغول آماده‌سازی لپ‌تاپ و پرژکتور بودم و محمد هم رفته بود برام قمقمه آبم رو پر کنه که اولین استاد از راه رسید. رییس جلسه بود. تقریبا خفن‌ترین استاد در بین استاد‌هایی که قرار بود در امتحانم حضور داشته باشند اول از همه رسید. بعد از اون تک به تک استادهای دیگه هم از راه رسیدن. شروع کردن به سلام علیک و شوخی راجع به زمستون ادمونتون و تجربه‌های جوانی‌شون از جلسه‌های کندیدیسی و دفاع دکترا و فوق. 


منتظر یه جلسه‌ی خیلی رسمی‌تر و عصا قورت داده‌تری بودم اما با دیدن این فضا اون یه ذره نگرانی که ته دلم باقی بود هم از بین رفت. فکر میکنم از قصد این حرف‌ها رو زدند تا من رو از حال و هوای امتحان خارج کنند. وقتی همه جمع‌ شدند و سلام و احوال‌پرسی‌ها تمام شد. رییس جلسه کیفیت امتحان رو برام توضیح داد و از من خواست چند دقیقه اتاق رو ترک کنم تا رزومه‌ی کاری من رو با بقیه استادها مرور کنند و در واقع من رو به جمع اساتید معرفی کنند. این معرفی خیلی کوتاه بود. زود صدام کردند و از من پرسیدند که آیا آماده هستم که ارائه‌ی خودم رو شروع کنم یا نه. منم گفتم بله و آماده هستم که همین الان شروع کنم. از وقت گذرانی خوشم نمی‌اومد و یکی از خوشحالی‌هام این بود که این جلسه داشت صبح برگزار می‌شد


ارائه‌ی من شروع شد و همه چیز مرتب و منظم در ذهنم نشسته بود. هر از گاهی به چهره‌ی حضار نگاه میکردم تا متوجه بشم که دارم خوب پیش میرم یا سرعتم زیاده. در نگاه یکی از اساتید یک احساس گنگی دیدم که باعث شد به صفحه‌ی لپ‌تاپم که تایم شروع پرزنتیشن و میزان زمان سپری شده را نشون میداد نگاهی کنم. ۱۰ تا اسلاید از ۱۶ تا اسلاید رو گفته بودم و فقط ۱۰ دقیقه گذشته بود. فهمیدم که حسابی تند صحبت کردم. دیروز هر چی که تمرین می‌کردم به زور سر ۲۰ دقیقه تموم میکردم و حالا سوار جت شده بودم انگار. از اونجا به بعد سعی کردم با آرامش بیشتری توضیح بدم و مثال‌های بیشتری برای هر اسلاید بزنم تا حرف‌هام واضح‌تر بشه. همین باعث شد که خوب و به موقع ارائه تموم شد و و اون قسمت‌هایی که نیازمند مثال‌های واضح‌تر بود، بیشتر در ذهن‌ها نشست. 


بعد از اتمام ارائه، سوال‌ها شروع شد. یکی پس از دیگری سوال بارون می‌شدم و باید با اعتماد به نفس و سریع جواب می‌دادم. با قدرت شروع کردم و تا آخر ادامه دادم اما پافشاری یکی از استادها روی سوالی که بی ارتباط با موضوع کارم بود و چندبار هم توسط رییس جلسه تذکر دریافت کرد حسابی خسته‌آم کرده بود. من هم که از پاسخ دادن کوتاه نمیومدم و می‌خواستم هر طور هست به استاد گرامی بفهمونم که سوالش درست نیست، خستگی خودم رو بیشتر هم کردم. تا اونجایی که استاد راهنمای دومم با علامت سر بهم فهموند که به این بحث بی‌فایده پایان بدم. اونجا بود که متوجه شدم بقیه هم مثل من متوجه اشتباه بودن سوال و بی‌ارتباطی‌اش به بحث کاری من شدند و نیازی نیست که اقناعشون کنم. 

پرسش و پاسخ‌ها تمام شد و قرار شد که من بیرون منتظر بایستم تا تصمیم نهایی اتخاذ بشه. توی راهرو منتظر ایستاده بودم که محمد از راه رسید. ازش خواستم که بره و برام یک چایی چیزی بگیره تا از این حالت داغون خارج بشم. اندک توانی در پاهام مونده بود و حسابی خسته بودم. انگار از میدون جنگ برگشتم. خودم نمی‌تونستم که محل رو ترک کنم چون هر لحظه ممکن بود که در اتاق باز بشه و من فره بشم. اون نیم ساعت خیلی کند برام گذشت. با خوردن چای و قدم زدن و حرف زدن با محمد هم سریع‌تر نشد. داشتم برای محمد با جزئیات توضیح میدادم که چه سوال‌هایی ازم پرسیدن و چه طوری پیش رفت که در اتاق باز شد. سریع خودم رو به محل جلسه رسوندم و شنیدن congratulation» از دهان رییس جلسه، چشمانم برق زد و توان دوباره‌ای گرفتم. لبخند رضایت رو روی صورت استادهام می‌دیدم و این برام خیلی خوشایند بود. همه بهم تبریک گفتن و استام گفت که یک هفته‌ای استراحت کن. هفته‌ی بعد می‌بینمت. 


همه‌ی این اتفاقات خوشایند به کنار. لحظه‌ای که تو در درونم شروع به حرکت کردی و انگار این خوشحالی رو با من جشن گرفتی هم به یک طرف. با هیچ چیز قابل مقایسه نبود. اون لحظه تو تنها کسی بودی که احساس واقعی من رو میدونستی. تلاشی یک ساله که نتیجه داده بود و من از اون لحظه‌ به بعد حال متفاوتی رو تجربه میکردم. 

در این یک سال خیلی چیزها رو در خودم تغییر دادم و اون چیزی که برام مهم بود این تغییرات و به ثمر نشستن‌شون بود. زندگی‌ام رو متوقف نکرده بودم. تو رو با خودم همراه کرده بودم و برخلاف تمام قوانین نانوشته ای که آدمهای اطرافم داشتند به نتیجه رسیدیم. صد البته با لطف خدا و کمک‌های بی‌نظیر و همیشگی‌اش. 


یکی دو روزی می‌شود که درگیر نظم دادن به خانه و کمدها و تمیز کردن‌شان هستم. تمام کارهایی که قرار بود قبل عید انجام بدهم و به دلایلی به تعویق انداخته بودمشان حالا یک جا یقه‌ام را گرفته‌آند تا تمام‌شان کنم. مهمان‌هایم دو روز دیگر از راه میرسند و باید تمام کارها قبل از رسیدن‌شان تمام شود. تا به حال غیر از مامان و بابای خودم مهمان دیگری که بخواهد شب را در خانه‌مان باشد آن هم برای دوماه نداشتیم. پدر و مادر همسر هم مثل پدر و مادر خود آدم هستند اما یک معذوریت‌هایی در ذهنم ساخته شده که باعث تفاوت‌هایی می‌شود. برای همین می‌خواهم همه چیز بی‌عیب باشد. بار اولی که مامانم می‌خواست بیاید انقدر برای تمییز کردن دستشویی وقت صرف کردم که به اندازه کل خانه از من وقت گرفت. برای محمد این مقدار حساسیت من قابل درک نبود اما خودم می‌دانستم که چرا می‌خواهم همه چیز بی‌نقص باشد. حالا هم دوباره همان فکر و خیال‌ها و خواسته‌ها به ذهنم هجوم آورده و این بایدی بی‌نقص بودن بدجوری فشارم می‌دهد. 

اما من مریم قدیم نیستم. بدنم توان کمتری نسبت به قبل دارد و نگرانی فشاری که به علی ممکن است وارد شود هم باعث می‌شود تا حواسم به حرکات و کارهایم بیشتر باشد. این کاهش سرعت و وقت کم در کنار خستگی زیادی که از یک کار معمولی به سراغم می‌آید، حسابی کمیتم را لنگ کرده است. 

دیروز آخرین روزی بود که محمد صبح در خانه بود. باید کارهایی که نیاز به بلند کردن چیزهای سنگین داشت یا به حدی زیاد بود که از پس من یک نفر بر نمی‌آمد را انجام می‌دادیم. از طرفی لیست بلند بالای خرید هم مانده بود. محمد هم روزه بود. تمام این‌ها کنار هم باعث شده بود که من عجله‌ی وصف ناشدنی داشتم برای اتمام کارها و می‌خواستم هر طور هست سرعتم را بالا ببرم. داشتیم کمد میز تحریر را مرتب میکردیم و کاغذهای باطله را جدا می‌کردیم که محمد از من خواست تا کیسه کاغذهای باطله را به او بدهم. اصلا حواسم نبود که کیسه ممکن است سنگین باشد. با تصور سبکی کیسه، از جا بلندش کردم و چشمتان روز بد نبیند. تعادلش بهم خورد و خورد توی دلم. یک درد لحظه‌ای پیچید توی دلم و از آن بدتر نگرانی بود که از آن لحظه به بعد رهایم نکرد. مدام منتظر حرکت علی بودم که خیالم راحت بشود که سالم است. کیسه محکم نخورده بود اما خب آرام هم نخورده بود. همین حساب و کتاب‌ها شده بود کار من. ذهنم آشفته شده بود و وسط این همه کار فکرهای ناحسابی هم دست از سر من برنمیداشت. اگر به سرش خورده باشد چه؟ این فکر ولی بیشتر از همه توی سرم بالا و پایین می‌رفت. ترس از سالم نبودن بچه ترس بزرگی است که خیلی موقع‌ها به سراغم می‌آید و بعدش سریع دست به دعا می‌شوم. خیلی جاها هم خوانده‌ام که این یک ترس طبیعی است که مادران با آن دست و پنجه نرم می‌کنند اما دیشب این ترس محسوس‌تر خودش را نشان می‌داد.

 تا بعدازظهر در مقابل استرس ناشی از این ترس مقاومت کردم و سعی کردم عادی جلوه کنم اما در عین خستگی خوابم نمی‌برد و فکرم متمرکز نمی‌شد و با پیام یک دوستی که از قضا یک خواب بد هم برایم دیده بود، حالم آشفته‌تر شد. گریه آخرین سنگرم بود. اشک ریختم و سعی کردم که روی حرکات علی متمرکز بشوم. حرکت می‌کرد اما من فکر میکردم این مقدار کم است .روزهای دیگر انگار بیشتر تکان می‌خورد. محمد از خرید برگشته بود و اول کمی فرصت داد تا خودم را جمع و جور کنم اما وقتی دید توی این حالت بغ کرده قرورفتم و قصد هم ندارم که از این حال خارج بشوم. دست به کار شد. کنارم نشست و کلی برایم صحبت کرد. عکس آناتومی مادر باردار پنج ماهه را نشان داد. به من اثبات کرد که جایی که کیسه به شکمم خورده است با جایی که علی هست فاصله اش زیاد است و احتمالاتی که من به ذهنم رسیده است نمی‌تواند درست باشد. 

با حرف‌هایش آرام شدم اما امروز که به حال دیروزم فکر میکنم می‌بینم که این ترس‌ها را قبلا هیچ وقت تجربه‌ نکرده‌ام. هیچ وقت فکر نمی‌کردم از خوردن ملایم یک کیسه کاغذ به دلم اشکم در بیاید و یک نصفه روز بی‌قرار بشوم. 


امسال اولین تابستانی نیست که مهمان‌دار شده‌ام اما اولین تابستانی است که همراه با علی و مقتضیات همراهی‌اش باید پذیرای مهمان‌ها باشم. مهمان‌های هرساله‌ام مامان و بابا بودند که یا من یادم رفته است اولین باری که مهمان‌مان شدند اوضاع چه طور بود یا ناخودآگاه با نظم ذهنی و مدل من سازگارتر بودند.

مهمان‌های امسالم را خیلیی دوست دارم. چندین سال است که منتظر آمدن‌شان هستیم و لبخند رضایتی که روی لب های محمد است بیش از هر چیزی به من آرامش می‌دهد. مدت‌ها منتظر این روزها بود که میزبان پدر و مادرش باشد در منزل خودش. دوست داشت از آن‌ها پذیرایی کند. چم و خم زندگی را نشان‌شان دهد و از احوالات خودش بی‌کلام برای‌شان وصف کند. حالا این فرصت بعد از ۸ سال برایش فراهم شده است و من می‌خواهم که بهترین‌ها برایش اتفاق بیافتد. 

اما.

همیشه یک امایی هست که داستان‌ها را شروع می‌کند. اگر همه چیز همین شکلی مثل مقدمه پیش می‌رفت دیگر نیازی به ثبت این نوشته نبود. همین اماهای کوچک است که قصه را جذاب می‌کند و قابل نوشتن. 

امای من، نظمی است که همیشه به آن عادت کرده‌ام. اینکه همه چیز مرتب و منظم باشد. ظرف‌ها سرجایشان باشند. آشپزخانه و دستشویی مرتب باشد و از همه مهم‌تر ساعت‌ها و برنامه‌ریزی‌های کاری‌ام بهم نریزد. وجود مهمان چه بخواهیم  وچه نخواهیم تمام موارد بالا را دستخوش تغییر میکند. یک زمانی بنیه‌ی جسمی‌ام اجازه میداد که تمام کارها را با وجود نفرات اضافی در خانه که وما همراه من نیستند انجام دهم اما در حال حاضر خیلی از این کارها را نمی‌توانم به تنهایی و به صورت مرتب انجام دهم. مهم‌تر از انجام کارها، توضیحاتی هست که گه گداری باید به اطرافیان و مهمان‌ها بدهم بابت انجام بعضی از کارهای لیست شده. مثلا چرا خرده‌نان های زیر میز را جارو می‌کنی؟ چرا روی میز را دستمال می‌کشی؟ چرا قبل از آمدن‌ مهمان‌ها، دستشویی که شب قبل تمییز شده است را دوباره چک میکنی و آیینه‌اش را تمییز میکنی؟ 

مهمان‌ها از بعضی کارهایم انگار عذاب وجدان می‌گیرند که بچه‌های خوبی نبوده‌اند اما این اصلا ربطی به خوب و بد بودن آنها ندارد. نظم زندگی ما اینطوری است. به خودم فشار نمی‌آورم اما وقتی از عهده‌ام خارج نباشد انجامش می‌دهم. توضیح این چراها کار را برایم سخت‌تر میکند. 

از طرفی من با وجود اینکه خیلی اجتماعی هستم به ساعت‌های تنهایی خودم احتیاج دارم. تازگی‌ها ساعت‌های دونفره با علی هم به آن اضافه شده است. اینکه با علی حرف بزنم برایش کتاب بخوانم، خریدهایش را انجام بدهم. ورزش کنم. اما همه‌ی این ها در جند روز اخیر یا تعطیل شده است یا خیلی کم شده است. چون عذاب وجدان تنها ماندن مهمان‌هایم در خانه اجازه نمی‌دهد که به این کارها مثل قبل دل بدهم. حتی حس میکنم علی هم این را فهمیده است. کمتر توی دلم وول می‌خورد. انگار با من قهر کرده است. انگار دوست دارد وقت دونفره‌مان را با کسی به اشتراک نگذارم و من این کار را کرده‌ام. 

صبح‌ها چه کار داشته باشم چه نداشته باشم از خانه بیرون می‌زنم که کمی با خودم باشم و در فضای خودم. اما من هنوز هیچی نشده دلتنگ روزهایی هستم که خانه بمانم و کارهای موردعلاقه‌ام را انجام بدهم. روی مبل دارز بکشم. کتاب بخوانم. راه بروم. کمی ورزش کنم. یک غذایی را سر صبر درست کنم. 

در این دوره از زندگی‌ام، چیزهای جدیدی از خودم میفهمم. مهمان‌هایم با خودشان رشد شخصی برای من به همراه آورده‌اند که اگر چه سخت است اما مطمئنم که برایم مفید خواهد بود. 


دیشب به محمد گفتم که از به دنیا اومدن علی می‌ترسم در حالی که به شدت منتظرش هستم. الان که در درون من است انگار تماما به من تعلق دارد. از وقتی که حرکت هایش را احساس می‌کنم این مساله پررنگ تر شده است. موجودی است که فقط من می‌بینیمش و احساسش می‌کنم. حتی گاهی که به محمد می‌گویم دستش را روی دلم بگذارد و حرکت‌هایش را احساس کند. پسرک شیطون ما دیگر حرکت نمی‌کند و پدر منتظر را ناکام می‌گذارد. با علی حرف میزنم. درد و دل میکنم. برایش کتاب می‌خوانم. موقعی که قرآن میخوانم انگار برای دونفر قرآن میخوانم. حتی ته دلم یک می هم با او میکنم که فلان فکر به نظرش درست می‌آید یا نه؟ اما هیچ کسی نمی‌بیندش. دیروز در آشپزخانه برای خودم آبمیوه می‌گرفتم و با علی حرف میزدم و توضیح می‌دادم که قرار است چه چیزی بخوریم. نگاه متعجب مامان محمد باعث شد که خنده‌ام بگیرد و برایش توضیح بدهم که من با علی صحبت میکنم. تازه صحبت‌های دونفره‌مان به خاطر حضور مهمان‌ها کمتر هم شده است. 

در شب‌های قدر که می‌خواستم دعا کنم. تمام دعاهایم حول علی بود. یک دعاهای کوچکی هم راجع به خودم و محمد به ذهنم می‌رسید اما کلیت ذهنم روی او متمرکز بود. قبل از مادرشدن به خودم میگفتم که یک مادر خوب نباید خودش را فراموش کند. باید حال خوب خودش را در نظر بگیرد اما انگار علی بخشی از من است. نمی‌توانم بین خودم و او تفکیک قائل شوم و این ترسناک است. برای آینده‌اش ترسناک است. می‌ترسم استقلالش را تحت الشعاع قرار دهم. برای همین دارم سعی میکنم که هر روز به خودم یادآوری کنم که ما دوتا خیلی به هم نزدیک هستیم اما دو آدم مستقل هستیم. نمی‌دانم راهکار درستی است یا نه. 


روزهای پرفشار در زندگی روزهایی هستند که از فکر یک چیزی نمی‌توانی خارج بشوی. کلی کار سرت ریخته است اما تمرکز کافی برای انجام‌شان را نداری و بعد با انجام ندادن‌شان فشار پاسخ‌گویی و سرهم‌بندی هم سرت هوار می‌شود. دیروز از آن روزهای پرفشار بود. باید کلی کار را که در آخر هفته باید آماده می‌کردم جمع و جور میکردم و به هیچ کدام‌شان نرسیده بودم. خبر زوال جان یک انسان و آبروی انسان دیگری که همیشه او را به آرامش و هوشمندی می‌شناختم نیز حالم را بهم ریخته بود. هر گروهی را که باز می‌کردم یک خبر و فیلم جدید به دستم می‌رسید که حالم را بدتر می‌کرد. از اتاق که بیرون می‌آمدم، صحبت از اتفاقی بود که افتاده است. هیچ راه فراری نداشتم. خوشم می‌آمد یا نه باید با این اتفاق مواجه می‌شدم. سخت یا آسان باید می‌پذیرفتمش و سکوت می‌کردم. این سکوت شاید بیشتر از همه آزارم می‌داد. آن هم در شرایطی که یک سری آدم از همه جا بی‌خبر، راه افتاده بودند و پست‌های احمقانه به اشتراک می‌گذاشتند. یک دوستی در اینستاگرام شروع کرده بود و بدون تحلیل درست و حسابی نگرانی و انزجار خودش را از مردی که زنش را کشته است اعلام می‌کرد. ناراحت بودم برای کشته شدن زن اما می‌دانستم داستان به این سادگی‌ها نیست. می‌دانستم که زن فقط قربانی نبوده است. قربانی هم کرده است و از این دنیا رفته است. قضاوت سخت بود و اصلا نمی‌خواستم قضاوت کنم. نمی‌خواستم درگیر احساسات بشوم و به کسی انگ بچسبانم اما نمی‌توانستم مثل بقیه این قصه‌ی خنده‌ٔدار را باور کنم. نمی‌توانستم باور کنم که آدم‌ها را چه طور محکم با صورت زمین می‌اندازند و بعد می‌ایستند و قضاوت میکنند. 

کارهایم به نتیجه نرسید. شب تپش قلب گرفته بودم و نگران علی بودم. استرس برای من سم است اما امروز جام زهر نوشیده بودم. فشار روانی مادر خوب نبودن هم روی همه‌ی این‌ها اضافه شده بود. امروز صبح راهی دانشگاه شدم. می‌دانستم در جلسه با استادهایم حرفی برای گفتن ندارم. می‌دانستم که بی‌حوصله هستم و حوصله‌ی عتاب و خطاب‌هایشان را ندارم اما اوضاع بدتر از آنچه فکر میکردم پیش‌رفت. کاملا واضح بود که هییچ کاری در هفته‌ی گذشته نکرده‌ام و آمده‌ام تا یک چیزهایی بهم ببافم و از قضا نتوانستم ببافم. ذهنم یاری نمی‌کرد. 


دلم میخواست جواب سوال‌هایشان را با اصلا برایم مهم نیست و رهایم کنید بدهم اما نمی‌توانستم. امروز گرم بود اما من هر لحظه بیشتر گرمم می‌شد. دلم می‌خواست از آن اتاق جلسه‌ی لعنتی فرار کنم. فقط از خدا می‌خواستم کار به جای باریک نکشد. حرفی نزنند که من کنترلم روی خودم از دست برود. بهتر است شنونده باشم چون می‌دانم که مقصرم. خدا کمک کرد و داستان به جاهای باریک نکشید از کنایه و حرف‌های ناخوب خبری نبود. شاید هم چیزی در صورتم دیدند که فهمیدند حالم به جا نیست، نمی‌دانم! فقط می‌دانم تمام شد و من با اینکه از آسودگی خبری نیست و باید یک سری دری وری جور کنم و بنویسم و پاسخ‌گو باشم همچنان. حالم بد است. 


از خرید برگشته بودیم و داشتم روسری ام را در می آوردم در عالم خودم بودم که گفت: مریم غضروف بینی‌ات هم خیلی نازک است. اول نفهمیدم که منظورش چیست؟ غضروف بینی من چرا الان مهم شده است. قبل از اینکه سول کنم خودش تکمیل کرد که پوستت خیلی نازک است. توی ماشین که نشسته بودیم غضروف بینی‌ات هم از تابش آفتاب قرمز شده بود. خنده‌ام گرفت. هیچ وقت فکر نمیکردم قرمز شدن غضروف بینی من در آفتاب توجه کسی را به خودش جلب کند. حتی توجه خودم را تا به حال جلب نکرده بود.  اما حالا روبرویم ایستاده بود و مهربان نگاهم می‌کرد و با دقت راجع به مساله‌ای صحبت می‌کرد که به ظاهر اصلا مهم نبود. شنیدن این حرف از زبان کسی که واضح ترین مسائل را گاهی نمی‌بیند و به آن دقت نمی‌کند برایم جالب‌تر بود. یک حال عجیبی داشت دریافت  این توجه ظریف از مردی که نگاهش به موارد کلی و بدون جزئیات است. 


#عاشقانه‌ها


روی تخت دراز کشیده‌ام و به شدت تشنه‌ام هست اما توان دوباره از جای بلند شدن و آب خوردن را ندارم. دستم را روی شکمم می‌کشم و با علی صحبت می‌کنم، خیلی جدی سعی دارم قانعش کنم که تشنه‌اش نباشد یا کمی تحمل کند و من دیرتر از جایم بلند شوم. با دلایل متعددی سعی میکنم به او اثبات کنم که الان از خواب بلند شدن برای یک لیوان آب خدایی زور دارد اما پسرک شیطون من با هیج دلیلی قانع نمی‌شود و هر از گاهی با یک حرکت قدرتمند مخالفت خودش را اعلام می‌کند، ناچار به آشپزخانه می‌روم و یک لیوان آب می‌خورم و یک لیوان هم برای روز مبادا با خودم به اتاق می‌آورم تا دوباره مجبور نشوم هنوز نرسیده، راهی آشپزخانه شوم. مثل کسی که بدخواب شده باشد می‌نشینم و به بالشی که حالا بیشتر شبیه پشتی شده است تکیه می‌دهم و بلند بلند برایش کتاب می‌خوانم. به قسمت‌های حساس داستان که می رسد با یک تکان ناگهانی اعلام حضور میکند و من قند توی دلم آب می‌شود که پسرک با من همراه شده است و داستان را با دقت دنبال میکند. یک دفعه به سرم می‌زند که پیراهنی که تنم هست را بالا بزنم و ببینم که با حرکاتش پوست شکمم هم تکان می‌خورد یا نه. با همان حالت مسخره به ادامه‌ی کتاب‌خوانی می‌پردازم و عجیب‌ترین صحنه‌ی زندگی‌ام را می‌بینم. باورش سخت است اما او با حرکاتش پوست شکمم را جا به جا می‌کند. حضورش حالا بیشتر از همیشه احساس می‌شود. دوست دارم که ببوسمش و بابت این همه شیرین‌کاری سفت در بغلم فشارش بدهم اما نمی‌توانم البته عجله هم نمی‌کنم، روزهای شیرین بودنش در کنار من را نمی‌خواهم با عجله و در فکر آینده سپری کنم. می‌خواهم از تک تک لحظاتش لذت ببرم و بودنش را در درونم لحظه به لحظه بیشتر احساس کنم. 


غیر از کتابخوانی و گفت‌و گوهای دونفره سر مسائل و تصمیمات روزمره ما با هم کد هم میزنیم. او هم با من همفکری میکند و یک جای کار که می‌بیند من ذهنم جمع و جور نمی‌شود یا خسته‌ شده‌ام با حرکاتش خستگیم را در می‌برد و من را به ادامه‌ی کار دعوت می‌کند. این روزها تنهایی‌‌های من پر است از لحظات دونفره‌مان. خدایا شکرت.


وقت‌های حواس‌پرتی و فکر مشغولی‌هایم این روزها زیاد شده است. تقریبا لحظه‌ای نیست که با فکر سفید و بدون دغدغه نشسته باشم و به افق خیره شده باشم. بنابر اتفاقات و حال وهوای روز، برای خودم یک دغدغه و فکر جدید دست و پا میکنم که مبادا بیکار بشینم و زمان بگذرد. اکثر فکرهایی که از ذهنم گذر میکند مربوط به تغییراتی است که به زودی در خانه‌مان با ورود مهمان جدید ایجاد می‌شود.

خودم و محمد را در جایگاه یک پدر و مادر تازه‌کار تصور میکنم و از این تصویر، گاهی خنده ام میگیرد و گاهی هم می‌ترسم. همه‌ی جزئیات روزمره‌ام را به خاطر می‌سپارم و لذتش را می‌برم. اینکه هر ساعتی بخواهم از خواب بلند می‌شوم، سر حوصله صبحانه می‌خورم و بعد کوله پشتی به دوش از خانه خارج می شوم و نرم و آرام قدم می‌زنم تا به ایستگاه اتوبوس برسم. توی راه، هندزفیری در گوش، داستان یا سخنرانی گوش می‌دهم و چشم‌هایم را از سبزی درختان اطرافم پر می‌کنم.

اما وقتی روی صندلی اتوبوس می‌نشینم، با حرکت‌های علی متوجه حضورش می‌شوم و با خودم می‌گویم چقدر زود قرار است همه چیز تغییر کند و این تغییر چه طور خواهد بود؟ این سوالی است که ندانستن جوابش هیجان‌زده‌ام می‌کند.

 تصویر مادرانه‌ای که از خودم دارم هنوز خیلی مبهم است و جای کار دارد. وقتی دارم به کسی انتقاد می‌کنم آن هم در زمینه‌ی کار با کودک به خودم تلنگری می‌زنم که چقدر مطمئن هستی که علی روش مادرانه‌ات را بپسندد؟ چقدر مطمئن هستی که به بازی‌هایت دل می‌دهد و وقتی برایش کتاب می‌خوانی و نمایش می‌دهی محو تماشایت می‌شود؟ چقدر ممکن است وقتی دست به لپ‌تاپ می‌شوی، آرام مشغول بازی‌اش باشد و با شتاب به سمت تو و نوشته‌ها و بند بساطت هجوم نیاورد؟ یا وقتی با بچه‌‌های حلقه‌ رمان اسکایپ میکنی به حرف‌هایتان دل بدهد و همراهی‌ات کند و با یک چیغ بنفش و گریه‌ی مداوم مجبورت نکند، بیخیال ادامه‌ی تماس و صحبت شوی؟

 همه‌ی این سوال‌ها بی‌جواب است و این بی جواب ماندن‌ها برایم پر از هیجان است. نمی‌گویم که نمی‌ترسم اما حس می‌کنم اگر جواب تمام این سوال‌ها یک جوری باشد که به دلم نشیند، مهم این است که علی به دلم نشسته است و با او تغییر خواهم کرد. علی برایم یک بچه‌ی کوچک نیست. یک شخصیت بزرگ است که فکر میکنم با هم کنار خواهیم آمد. قرار نیست من مادر فداکار باشم و او بچه‌ای که به همه‌ی خواسته‌هایش می‌رسد. قرار است یک تعادلی برقرار شود و ما راهش را یاد خواهیم گرفت. 


این را برای آینده‌ی خودم می‌نویسم. برای روزی که علی بزرگ شده است و شاید بچه‌های دیگری هم داشته باشم و من هم سن و سالی ازم گذشته است. می‌نویسم تا یادم باشد که درست است که در این لحظه تمام مسائل ریز و درشت علی به من مربوط می‌شود و حال‌مان به یکدیگر گره خورده است اما در سال‌های آتی هر چقدر که او بزرگتر می‌شود، حوزه‌های شخصی‌اش پررنگ‌تر می‌شود و من اگر می‌خواهم مادر خوبی باشم باید این حوزه‌ها را هر روز بیشتر از روز قبل به رسمیت بشناسم. باید باورم بشود که هر روز مسائل جدیدی به لیستم اصافه می‌شود که دیگر به من ربطی ندارد و پسر کوچک من خودش خوب بلد است از پسشان بر بیاید و حلشان کند و برایشان تصمیم بگیرد. حتی اگر این تصمیم‌ها ۱۸۰ درجه با تصمیمات من فرق داشته باشد. این‌ها را می‌نویسم تا یادم باشد که روزی او تماما من بود و حالا هر روز دارد یک گام به علی شدن نزدیک می‌‌شود. مسیر قدم‌هایش را عوض نکنم. پایم را جلوتر از پایش نگذارم و برایش مسیر نسازم. بگذارم خودش باشد. بگذارم مسیر خودش را برود و زندگی را هر روز بیشتر از روزهای قبل کشف کند. همان کاری که پدر و مادرم برای من کردند. همان فرصتی که آنها برایم فراهم کردند و من امروز باید به علی کوچکم فرصت بدهم تا او هم خودش را تجربه کند و یک انسان متفاوت بسازد. تفاوت‌ها شاید سخت باشند اما شیرینی روابط ما به این تفاوت‌هاست. 


دو روز پیش بود که صبح از خواب بلند شدم و تصمیم گرفتم که به جای دانشگاه برم اتوبوس‌گردی. مدت‌ها بود تصمیم داشتم همینطوری بدون مقصد مشخصی اتوبوس‌ها را سوار بشوم و در یک ایستگاهی پیاده بشوم و دوباره سوار اتوبوس دیگری‌ بشوم. هوا آفتابی بود و در عین حال یک باد خنکی هم می‌وزید. هنوز به دم در نرسیده بودم که راهم را به سمت اتاقم کج کردم و کوله‌ام را سبک کردم. لپ‌تاپ و شارژر و دفتر و کتاب کارم را از کیفم در‌آوردم و یک بطری را پر از آب کردم و راهی شدم. 


تا ایستگاه مترو به این فکر کردم که دقیقا کجا بروم و چه اتوبوسی سوار بشوم. به این فکر کردم که کجا هست که مدتهاست دوست دارم یک سری بهش بزنم اما به جهت دور بودن و نبودن محمد نتوانستم. اولین گزینه‌ای که به ذهنم آمد را هدف قرار دادم. به ایستگاه مترو که رسیدم درهای اتوبوس ۷۴ به رویم باز شده بود. سوارش شدم و یک جای گرم و نرم برای خودم انتخاب کردم که خوب بتوانم خیابان‌ها را رصد کنم. اتوبوس حرکت کرد. هوای داخل اتوبوس گرم بود. برای همین تند تند آب خوردم تا گرما اذیتم نکند و از این تصمیمی که گرفتم پشیمان نشوم. مامان همان موقع‌ها زنگ زد و مشغول صحبت شدیم. گرم صحبت بودم که دیدم به مقصد رسیده‌ایم. سریع دکمه‌ی درخواست پیاده‌شدن» را فشار دادم تا در ایستگاه بعدی پیاده بشوم. از اتوبوس که پیاده شدم باد خنکی به صورتم خورد که باعث شد دلم نخواهد دوباره خودم را در یک اتوبوس گرم دیگر حبس کنم. تصمیم گرفتم این بار کمی پیاده خیابان‌ها را گز کنم. سبکبار بودم و باد خنکی می‌وزید و در عین حال آفتاب مطبوعی هم بر سرمان سایه گسترده بود. 


بی هدف به راه افتادم و خیابان‌ها را بالا و پایین کردم. هر از گاهی به یک مغازه‌ای وارد می‌شدم و به جای تماشای محصولاتشان به آدم‌ها نگاه میکردم. به آن‌هایی که سرگرم خرید بودند یا داشتند لباس پرو میکردند یا با بچه‌هایشان سرگرم گفتگو بودند. با یک خانمی شروع به صحبت کردم. البته او سر صحبت را باز کرد. راجع به آب و هوا صحبت کرد و از رنگ روسری و مانتوی من تعریف کرد. من هم تشکر کردم و گفتم که امروز واقعا هوا خیلی مطبوع و دوست داشتنی است. مکالمه‌مان کوتاه بود اما انگار حال هر دویمان را خوب کرد. یک لحظه حس کردم او هم مثل من مقصد مشخصی نداشته و امروز به قصد دیدن آدم‌ها و خیابان‌ها راهی شده است. 


۴ ساعتی در خیابان‌ها قدم زدم و هر از گاهی برای فرار از گرما سری به مغازه‌ها زدم و کمی وقت گذراندم و آدم‌ها را تماشا کردم. بعد اما چشمم به بستنی فروشی محبوبم افتاد. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. داخل مغازه شدم و ساندویچ بستنی نعنا سفارش دادم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوردن شدم. دلم خواست این لحظه را ثبت کنم. برای همین دست به موبایل شدم و با یک استوری این لحظه را ثبت کردم. نمی‌دانم آدم‌هایی که عکسم را دیدند به چه چیزهایی فکر کردند اما من در آن لحظه به این فکر کردم که چقدر لذت بخش است گاهی خودت را مهمان کنی و با خودت وقت بگذرانی، برای خودت بستنی بخری و رو به روی پنجره بشینی و آدم‌های داخل خیابان را رصد کنی و سعی کنی داستان‌هایشان را حدس بزنی. اینکه هر کدام امروز با چه چیزهایی دست و پنجه نرم می‌کنند و چه فکرهایی از ذهن‌شان خطور میکند. 


آن روز را با خودم گذراندم و تصمیم گرفتم در این سه ماه باقی‌مانده روزهای بیشتری را با خودم بگذارنم. به سمت روزهایی می‌روم که برایم پر از هیجان است اما ترس‌هایی هم دارد. ترس مثل قبل نبودن ترس کمی نیست. بعضی تغییرات قابل بازگشت نیستند و همیشگی هستند و این بیشتر آدم‌ّا را می‌ترساند اما شوق دیدار علی و آمدنش به زندگی‌مان بیشتر از این ترس‌هاست. این‌روزها تمام دعایم این است که علی سالم باشد و صالح و به سلامتی و راحتی پا به این دنیا بگذارد تا روزهای بعد آمدنش را با هم بسازیم. اما نمی‌شود ترسی که از تغییر وجود دارد را نیز کتمان کرد و حرفی ازش نزد. دوست ندارم که از الان یک مادر تصنعی باشم. مادر بودن پر است از حس‌های خوب و البته گاهی حس‌های ترسناک و دردناک. باید هر دو ور این قصه را روایت کرد . 


امروز زنگ زدم به مدیر ساختمان‌مون تا برای اجاره‌ نامه‌ی جدید ازش تخفیف بگیرم اما نهایتا موفق نشدم. نیم ساعتی با طرف کلنجار رفتم و هر چه در چنته داشتم رو کردم اما نتوانستم که قانعش کنم تا کمی بیشتر به ما تخفیف بدهد. پر از حس بد بودم. تلاش مذبوحانه‌ای که کرده بودم و بعد هم وسط صحبت‌هام این و آن را مثال زده بودم که پس چرا به فلانی تخفیف دادید و این کار بشتر حالم را بد کرده بود. انگار تمام مدت داشتم ادای کسانی را در میاوردم که دور و برم زندگی میکنند و به همین شیوه‌ها برای خودشان منافع مالی کسب میکنند اما حالا با اینکه مو به مو نقششان را ایفا کرده بودم به نتیجه نرسیده بودم و این یعنی دو حس شکست همراه با هم. هم از خودم عبور کرده بودم و سعی کرده بودم کس دیگری باشم و هم به نتیجه نرسیده بودم. 


باور اینکه این توانایی در من نیست سخت بود اما باید قبول میکردم که من نمی‌توانم کس دیگری باشم پس بهتر است خودم باشم و عطای این دست آوردها را به لقایش ببخشم. با تمرین کسی دیگر بودن به جایی نمی‌رسم جز اینکه از خودم ناراحت‌ می‌شوم و به نتیجه‌ای هم نمی‌رسم. 


همیشه فکر میکردم اگه چند روزی توی خونه تنها باشم کلی کار برای انجام دادن دارم که میتونم سر فرصت به همه‌شون برسم. قدیم‌ترها به واسطه‌ی تک بچه بودن و اتاق جدا داشتن از وقتی که به یاد دارم باعث شده بود که هیچ وقت از تنهایی و تاریکی نترسم. دیشب اولین شبی بود که بعد از یک ماه شلوغ و پر سر و صدا، خونه‌مون خیلی خلوت شده بود. فقط من بودم و خونه. اولش کارهای زیادی به ذهنم می‌رسید که می‌تونستم انجامشون بدم. مثلا تمیز کردن خونه، کتاب خوندن، فیلم دیدن و ورزش کردن. همه‌ی این کارها رو انجام دادم. حتی امروز برای خودم بلند بلند توی خونه راه رفتم و کتاب خوندم اما هیچ کدوم حالم رو خوب نمی‌کرد. البته روز اول خوب گذشت و تقریبا از این تنهایی بعد یک ماه شلوغ لذت بردم اما صبح امروز دلم نمی‌خواست از رختخواب بلند بشم. انگیزه‌ای نداشتم. حتی رفتن به یک مرکز خرید و گشتن بین آدم ها هم بهم انگیزه‌ی لازم رو نداد تا از خونه بیرون بزنم. شب قبلش هم با اینکه خیلی خسته بودم اما خوابم نمی‌برد. فکر نکنم که ترس بود. چون معمولا آدمی که میترسه جور دیگه‌ای رفتار میکنه اما خب خیلی هم خوشایند نبود. مدام توی خونه دنبال محمد میگشتم و حس میکردم همینکه حضور داشته باشه بدون اینکه حتی لازم باشه با هم حرفی بزنیم چقدر حالم رو بهتر میکنه. پیک نیک تک‌نفره‌ی دیروز عصر هم به جای اینکه خالم را جا بیاره و احساس تنهایی‌ام رو کمتر کنه، بیشتر بهم یادآوری میکرد که چقدر دلم برای محمد تنگ شده. فکر نمیکردم که ندیدنش در چند ساعت من رو اینطوری دلتنگ کنه اما وقتی برگشتم خونه و دوباره یادم افتاد که این پروسه‌ی تنهایی قراره ادامه‌دار باشه حالم بدجور گرفته شد. امروز از دیروز هم سخت‌تر گذشت. هیچ چیزی بهم احساس خوب نمیداد. چندبار سعی کردم بشینم و به جلسه‌ی فردا و حرف‌هایی که میخوام به استادام بزنم فکر کنم اما این استرسم رو بیشتر میکرد و دیگه تحمل استرس و تنهایی در کنار هم برام خیلی سخت بود. با خودم گفتم، من چه طوری میتونستم بیام و اینجا زندگی کنم در حالی که مجرد بودم؟ اما زود جواب خودم رو دادم. یادم افتاد که اون موقع آدم متفاوتی بودم. چیزهایی رو از زندگی میخواستم و روتین‌هایی در زندگی داشتم که الان سال‌هاست ندارمشون. دیگه هم دلم نمی‌خواد که داشته باشمشون. یک جوری از اون مرحله از زندگی عبور کردم و دلم نمیخواد که دوباره به اون مرحله برگردم. من اگر به عنوان یک دختر مجرد میومدم و توی این شهر قرار میگرفتم حتما طور دیگه‌ای زندگی میکردم با آدم‌های دیگه ای‌ دوست میشدم و سبک متفاوتی رو در پیش میگرفتم اما حالا شرایط خیلی فرق میکنه و قرار نیست که مثل قبل باشه. کلا زندگی ما آدم‌ها مثل کلید برق نیست که بشه روشن و خاموشش کرد. وقتی از یک مرحله به مرحله‌ی دیگه‌ای میریم امکان بازگشت برامون وجود نداره. ما آدم‌های متفاوتی شدیم که باید این تفاوت‌ها رو بپذیریم. من مریم که حالا متاهل هستم و یک کودک در دلم  دارم اگر بخوام تنها باشم اون هم برای چند روز باید سبک متفاوتی از زندگی رو برای خودم تعریف کنم. با آموزه‌های دوران مجردی و متاهلی‌ام نمیتونم این روزها رو زیبا سپری کنم. باید یک مریم متفاوت بسازم برای شرایط متفاوتی که در اون قرار گرفتم. 



دوری و دوستی به نظر کلمه‌ی بدی می‌آید. همه اول به کلمه‌ی دوری» توجه می‌کنند و بعد متوجه واژه‌ی دوستی» می‌شوند. بعضی اوقات نیز کلمه‌ی دوستی» به کل حذف می‌شود و چیزی از آن در ذهن باقی نمی‌ماند، انقدر که بار کلمه‌ی دوری» سنگین است. اما همه‌ی ما روزی در زندگی‌مان به اهمیت این کلمه و معنی واقعی‌اش خواهیم رسید. آدم‌هایی را می‌بینیم که دوست‌شان داریم به هزاران دلیل اما نزدیک‌شان بودن باعث می‌شود که خوبی‌های‌شان در سایه‌ی چالش‌های ارتباطی که میان‌تان وجود دارد، هر روز کمرنگ‌تر از دیروز شود. آدم‌هایی که در ارتباطات محدود و کنترل‌شده می‌توانید حلاوت بودن‌شان را لحظه به لحظه حس کنید اما وقتی این ارتباطات وسعت می‌گیرد و در دنیای واقعیت به شما نزدیک و نزدیک‌تر می‌شوند، تازه متوجه تفاوت‌هایی می‌شوید که مثل یک پازل کنار هم قرار نمی‌گیرد و ناهمواری ایجاد می‌کند. رابطه‌ای پر از چاله و چوله شکل می‌گیرد و این تصویر کلی از رابطه خیلی زیبا به نظر نمی‌آید. با دیدن این تصویر، شما بیشتر تمرکزتان را روی ناهمواری‌ها می‌گذارید و متاسفانه راه‌حلی هم برای آن وجود ندارد. دوری و دوستی» دقیقا یعنی برداشتن تمرکز از این ناهموار‌ی ها و متمرکز شدن روی آن قسمت های زیبایی که تفاوت‌هایتان مثل یک پازل کنار هم می‌نشیند. آدم‌ها برای رشد و ساختن یک تصویر کامل‌تر به بودن کنار هم نیاز دارند. وقتی با قرار گرفتن کنار آدم‌ها تصاویری که ساخته می‌شود پر از ناهمواری و ناخوشایندی است چرا باید این ارتباط شکل بگیرد؟ اگر شما با دیدن این ناهمواری‌ها به اشتباهات خودتان پی‌بردید و خودتان را سوهان کاری کردید و تصویرتان در کنار هم خوشایند شد، یعنی این رابطه برای شما رشد داشته است اما نه به علت آنکه شما را وما تغییر داده است بلکه به خاطر آنکه تصویری که از رابطه‌تان ساخته شده است در نهایت یک تصویر زیبا و هموار است. اما وقتی می‌بینید بودن کنار بعضی آدم‌ها در بعضی شرایط فقط یک تصویر ناهموار می‌سازد یعنی باید تمرکزتان را در رابطه با آن آدم از آن قسمت‌های ناهموار بردارید. باید بپذیرید که شما در این حوزه‌ها نمی‌توانید همراه خوبی برای هم باشید. نمی‌توانید باعث رشد همدیگر بشوید. به قیمت مهربان به نظر رسیدن، سوهان روح خودتان و دیگران نباشید. یادتان باشد که رفتارهایی که شما را آزار می‌دهد قطعا معادلی دارد که طرف مقابلتان را هم آزار می‌دهد. پس فکر نکنید با حفظ یک ارتباط ناهموار در حال فداکاری هستید. دوری و دوستی بهترین کلمه‌ای است که به تازگی یافتم و به نظرم راه حل عاقلانه‌ای است. اگر شما هم اینطور فکر میکنید، پس به قول یکی از دوستانم: Welcome to the Club» :)


مدتی می‌شود که آرام و قرار ندارم. هر روز به دنبال این هستم که یک کار جدیدی را شروع کنم یا کارهایی که از قبل مانده است را سر و سامان بدهم. تنها کاری که دست و دلم به انجامش نمی رود و یک طورهایی راجع بهش سردرگم هستم، کار تزم هست. استادهایم فشار می‌آورند و می‌خواهند که کار را قبل از مرخصی رفتنم تمام کنم اما من حوصله‌اش را ندارم. در واقع، کارهای مهم‌تری دارم که وقتی برای انجام کار تزم نمی‌بینم. ماه گذشته بیشتر صرف بودن کنار خانواده و تجربه‌های جدید شد و فرصت نداشتم برای خودم و علی وقت بگذارم و کارهای شخصی‌مان را پیگیری کنم. حالا در یک فرصت کوتاه هم می‌خواهم بساط جشن ورود علی را جمع و جور کنم و هم میخواهم برای آرامش هر دویمان یک روتین روزانه سالم از ورزش گرفته تا قرآن خواندن تعریف کنم. هم میخواهم کتاب‌هایی که این مدت نخوانده‌ام و روی هم تلنبار شده است را بخوانم و تمام کنم. زندگی برایم افتاده است روی یک دور تند. از طرفی دلم میخواهد از این کارهای فانتزی مانند عکس گرفتن و . هم انجام بدهم. یک جورهایی از شیر مرغ تا جون آدمیزاد را میخواهم همزمان پیگیری کنم و نمی‌توانم. بعد این نتوانستن گاهی حالم را بهم می‌ریزد. طوری که حتی نوشتن راجع بهش سخت شده است. از اینکه در ماه هفتم بارداری‌ام نتوانستم خیلی از کارهایی که برای خودم تعریف کرده بودم را تمام کنم از دست خودم ناراحت هستم و از طرفی دلم می‌خواهد دوماه باقی‌مانده را از دست ندهم و همه‌ی کارهایم را سر و سامان بدهم. با حضور علی زندگی طور دیگری می‌شود. یک طوری که دقیقا نمی‌دانم چه طور است. قطعا خوب و دلنشین است و قطعا یک دنیای متفاوت است. به فاصله‌ی کم از تولد علی در بین دوستان حاضر در ادمونتون دو بچه‌ی کوچک دیگر هم به جمع ما اضافه می‌شود و تازه دیشب فهمیدم که سارا هم باردار است و به زودی علی یک همبازی در ایران هم خواهد داشت. همه‌ی این‌ها می‌توانند خبرهای خوشی باشند و به واقع بودند و من کلی کیف‌شان را هم کردم اما از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی به کسانی که دیرتر از من فرزندشان به دنیا می‌آید حسودی میکنم که دوران بارداری‌اش هنوز ادامه دارد و گاهی هم از عطش دیدن علی طاقتم طاق می‌شود. این دوگانگی را نمی‌دانم چه طور حل کنم. اصلا نمی‌دانم از کجا به سراغم می‌آید. میل شدید در آعوش گرفتنش که هر شب در خواب هم به سراغم می‌آید و از طرفی علاقه‌ی عجیبی که به دوران بارداری پیدا کرد‌ه‌ام و تجربیات حسی عجیبی که در این دوران تجربه‌ کرده‌ام. 

فردا صبح با استادهایم جلسه دارم و کارهایم را نکرده‌ام اما همچنان امیدوارم که اوضاع خوب پیش برود. از طرفی دلم میخواهد که تا آخر ماه بعد به مسافرت بروند و در واقع این آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی من باشد. اینطور خیالم راحت می‌شود که داستان درس و کلاس موقتا متوقف شده است و من برای آنچه درسر دارم به اندازه‌ی کافی وقت دارم. 


امروز آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی‌ام رو با استادام داشتم تا به جمع‌بندی برسم که قراره بعد از برگشتن از مرخصی چه کنم. وسط بحث‌های تکنیکالی که با هم داشتیم بدون هیج مقدمه‌ای النی ازم پرسید که قصد دارم بعد از دکترا چی ‌کار کنم. بارها به این سوال فکر کردم اما نمیدونم چرا وقتی ازم پرسید ذهنم سفید سفید بود. نمی‌دونستم جواب درست به این سوال چیه. مثل کسی برخورد کردم که اولین باره داره این سوال رو می‌شنوه و بهش فکر میکنه. گفتم سوال سختیه و بعد شروع کردم یه سری جواب‌های کوتاه و مختصر جور کردن. انگار دلم نمی‌خواست راجع به این تصمیمم باهاشون صحبت کنم. این بار چندمی هست که وقتی می‌شنوه که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم و کار آکادمیک رو ادامه بدم، عکس‌العمل نشون میده. یه جورایی میخواد تشویقم کنه که در فضای دانشگاه بمونم اما من خوب میدونم که این انتخابم نیست. گفتم که تا حالا در فضای آکادمیک بودم و میخوام غیر از اون رو هم تجربه کنم برای همین انتخاب اولم بعد دکترا پیدا کردن یک کار در فضای صنعت هست. یورگ خندید و گفت پس در واقع میری که یک مدیر بشی در یک شرکت کامپیوتری. این آینده‌ای هست که برای یک دکترای کامپیوتر در فضای صنعت متصوره. بعد هم سریع گفت، مطمئن باش بعد از تجربه‌ی فضای کاری در شرکت‌ها هیچ‌وقت دلت نمی‌خواد که برگردی به دانشگاه. نمیدونم چرا نمی‌تونستم این اطمینانی که توی صحبتش بود رو قبول کنم. به خودم یه اطمینانی داشتم که اگر بخوام فضای زندگی‌ام رو بعد از یک تجربه تغییر بدم حتما از پسش برمیام. شاید هم چون اون چیزی که واقعا در ذهنم هست رو براشون نگفتم حرف‌هاشون رو بیشتر به قصد دورهم بودن گوش میدادم نه یک توصیه‌ی واقعی. اگه میدونستن که چقدر ایده‌های عجیب و غریب و در تضاد با ثبات در ذهنم دارم برای بعد از دکترا احتمالا همین الان در اوج ازم خداحافظی میکردند. حس عجیبی بود. اون‌ها انگار که ناامیدانه می‌خواستند به موندن در فضای آکادمیک تشویقم کنند و از رغیبی که براشون تصویر کرده بودم، بدگویی کنند اما رغیب واقعی که در ذهن من بود چیز دیگری بود. توی همین فکرها بودم که یک مرتبه النی بهم گفت. تو داری مادر میشی و باید به ثبات فکر کنی. به داشتن یه شغل ثابت با درآمد خوب بعد از فراعت از تحصیل. من اما مادر شدنم رو محدود شدنم نمی‌دیدم. قبلا‌ها که مادر نشده بودم بیشتر دنبال زندگی باثبات بودم اما حالا انگار با علی میخوام همه چیزهای نو رو تجربه کنم. دلم نمیخواد مادرشدنم برام شروع رخوت و چنگ زدن به مسیرهای از پیش تعیین شده و امتحان شده باشه. مطمئنم که هم علی و هم محمد به من کمک می‌کنند تا مسیرهای نویی رو که همیشه در آرزوشون بودم پیدا کنم و تجربه کنم. این چیزی بود که امروز حالم رو خوب کرد. این اطمینانی که داشتم از اینکه قرار نیست زندگی برام در این لحظه و در این جا متوقف بشه. از نظر من روزی که آدم تجربه‌های جدید را فراموش میکنه، روز مرگش هست.

از صبح که از خواب پاشدم در حال محاسبه‌ی زمان رسیدن‌شون هستم. بیشتر از ده ماه میشه که ندیدمشون و میشه گفت از شدت دلتنگی بی‌حس شدم. اما حالا که دارن میان انگار یادم افتاده که چقدر دلتنگشونم. وقتی دیروز پروازشون تاخیر داشت و ممکن بود پرواز دوم شون رو از دست بدن، دل توی دلم نبود. به خودم میگفتم نگران اونام که توی دردسر نیافتن و مجبور نشن توی فرودگاه معطل بشن تا پرواز دیگه‌ای بگیرن اما این همه‌ی داستان نبود. من نگران خودمم بودم. نگران دلی که دیگه طاقت دوری‌شون رو نداشت. روی دیدن‌شون در ساعت ۶ بعدازظهر روز جمعه حساب کرده بود و نمی‌خواست حتی یک لحظه هم این دیدار به تعویق بیافته. خونه رو تمییز کردم و غذام رو آماده کردم و حالا نشستم که بنویسم که دارم اون لحظه رو بارها و بارها مجسم میکنم. لحظه‌ای که یک مامان و بابا با دخترشون رو به رو میشن که حالا یک پسر کوچولو توی دلش داره. مواجهه‌شون با مریمی که دلش اندازه‌ی یک هندوانه شده و گه گداری هم اگر با دقت نگاه کنی حرکت میکنه برام خیلییی خواستنیه. دارم لحظه به لحظه‌اش رو تصور میکنم و سعی میکنم پیش‌بینی کنم که چه حالی میشن. نمیدونم چرا حس میکنم اینبار که بغل‌شون کنم اشکم در میاد. معمولا موقع خداحافظی‌ها از بغل کردن آدم‌ها متاثر میشم اما این بار با همیشه فرق داره. انگار کلیی حرف دارم که باید براشون بزنم. میخوام تمام این مدتی که نبودن رو همین امشب براشون تعریف کنم. تمام لحظه‌هایی که با علی داشتم و نتونستم پای تلفن و اسکایپ باهاشون به اشتراک بذارم. 


همه بهم میگفتن چرا خریدات رو انقدر عقب میندازی، چرا ساکت رو نمی‌بندی، چرا کمد لباس‌های علی رو مرتب نمیکنی. منم هزارتا بهانه می‌آوردم اما بهانه‌ی درست و واقعی‌اش این بود که دلم میخواد مامامانم بیاد و با اون این کارا رو بکنم. دلم میخواد موقع چیدن کمد دوتایی قربون و صدقه وسایلی بریم که براش خریدیم. دلم میخواد ذوق من و محمد یک تماشاچی داشته باشه و اون تماشاچی مامان و بابام باشن. 


مامان من فقط یک بچه داره و از خیلی از ذوق‌هایی که مادرها دارن محروم موند اما من میخواستم از این یکی محروم نباشه و از خدا میخواستم که کمکم کنه و شرایطش فراهم بشه. حالا هم از خدا میخوام که بهم توفیق بده تا این روزا رو م به اشتراک بذارم. این روزهای آخر بارداری که بدجوری دلبسته‌اش شدم و یک جورهایی دل‌کندن از این دوران برام سخته. می‌خوام تمام قصه‌هام رو برای محمد و بابا و مامانم تعریف کنم و بعد که علی به دنیا اومد این برهه‌ی جدید توی زندگی‌ام رو در کنار اون‌ها جشن بگیرم. برام دعا کنید که خدا کمکم کنه مثل همیشه و این روزهای نهایی رو به سلامت به پایان ببرم و علی کوچولومون رو سالم و سلامت بغل کنیم. 


تمام این روزهای بارداری برای یک گروهی بیش از همه دعا کردم و اون هم کسانی بود که در آرزوی داشتن فرزند هستن و شرایطش فراهم نمیشه. براشون دعا کردم که خدا به همه‌شون فرزندان سالم و صالح عطا کنه و دلشون رو به حضور همدیگه گرم کنه. 


از روزی که اطرافیان متوجه می‌شوند که شما باردار هستید روند زندگی شما رو به تغییر خواهد بود. زندگی فردی، فکرها و حالات درونی‌تان از همان روزی که تصمیم به بارداری می‌گیرید تغییر می‌کند اما روابط اجتماعی شما درست زمانی تحت تاثیر قرار می‌گیرد که افراد پیرامون‌تان متوجه بارداری شما می‌شوند. انگار یک برچسب پنهان مادری وجود دارد که روی پیشانی‌تان می‌خورد و از آن لحظه به بعد قاعده‌ی بازی‌های اجتماعی موجود با شما تغییر می‌کند. وارد جمع‌ها که می‌شوید از آن بحث‌ها و گفتگوهای قبلی خبری نیست. وقتی دارید راجع به یک موضوع موردعلاقه‌تان صحبت می‌کنید، اطرافیان سعی می‌کنند سریع بحث را به سمت یکی از موضوعاتی که به مادر شدن شما مرتبط است تغییر دهند. با پرسیدن سوالات روتین به شما یادآوری می‌کنند آن چیزی که باید راجع بهش فکر کنی، نحوه‌ی تولد نوزاد و کارهایی است که بعد از آن باید برای مراقبت از او انجام بدهی. وما این بحث‌ها برای شما خسته کننده نیستند و در خیلی مواقع بدتان نمی‌آید تجربه‌ها‌ی دیگران را بشنوید. به خصوص از زبان افرادی که سنخیت بیشتری با هم دارید و احساس نزدیکی بیشتری با آنها می‌کنید اما تکرار این روند گاهی خسته کننده و ملالت آور می‌شود. بعد از مدتی حس می‌کنید چیزی از شما باقی نمانده است و تماما تبدیل به یک مادر شده‌اید. در یک نقش فرورفته‌اید و راه فراری ندارید و این بسیار ترسناک است. 


مادر بودن می‌تواند شیرین‌ترین اتفاق زندگی یک زن باشد اما تنها چیزی نیست که به او هویت می‌بخشد. من دوست دارم که هم مادر باشم و هم مریم. دوست ندارم نقش قبلی خودم و ساخته‌های پیشین‌ام را دور بریزم و تماما با برچسب مادری قضاوت بشوم. وقتی می‌گویم دارم کتاب می‌خوانم. این کتاب می‌تواند راجع به فرزندم نباشد. این که من برای علی با صدای بلند فاوست» می‌خوانم یا راهنمای مردن با گیاهان دارویی» نباید خیلی عجیب به نظر برسد. من قبل از اینکه مادر علی باشم، مریم هستم. این همان قسمت فراموش شده در روابط اجتماعی است که افراد با یک مادر می‌سازند. وقتی بحث ی می‌کنم یا نسبت به اتفاقات موجود عکس‌العمل نشان می‌دهم مدام به من یادآوری میکنند که من باردار هستم و نباید به این چیزها فکر کنم. یک اصرار عجیبی در محیط اطراف وجود دارد که از من آدم متفاوتی بسازد و من نمی‌توانم این اصرار را درک کنم. 


زندگی من در طول دوران بارداری تفاوت چندانی نکرد و اصلا نمی‌خواستم که متفاوتش کنم. من همچنان همان مریمی هستم که ۸ ماه قبل بودم. بدنم توان کمتری پیدا کرده است. سرعت راه رفتنم کمتر شده است. زودتر احساس خواب‌آلودگی میکنم و کمتر می‌توانم در مقابلش مقاومت کنم اما این‌ها هیچ کدام از من یک انسان متفاوت با علایق متفاوت نساخته است. 


از نظر من در دوران بارداری، فرزند شما بیش از همیشه احساسات شما را درک میکند و بهترین وقت برای آشنایی با خود واقعی‌تان است. پس خود واقعی‌تان را زیر ماسک‌ها و برچسب‌های اجتماعی مادر خوب و متعهد پنهان نکنید. خودتان باشید و اجازه بدهید او خود واقعی شما را با تمام وجود لمس کند. 


امروز آخرین جلسه‌ی قبل مرخصی‌ام رو با استادام داشتم تا به جمع‌بندی برسم که قراره بعد از برگشتن از مرخصی چه کنم. وسط بحث‌های تکنیکالی که با هم داشتیم بدون هیج مقدمه‌ای النی ازم پرسید که قصد دارم بعد از دکترا چی ‌کار کنم. بارها به این سوال فکر کردم اما نمیدونم چرا وقتی ازم پرسید ذهنم سفید سفید بود. نمی‌دونستم جواب درست به این سوال چیه. مثل کسی برخورد کردم که اولین باره داره این سوال رو می‌شنوه و بهش فکر میکنه. گفتم سوال سختیه و بعد شروع کردم یه سری جواب‌های کوتاه و مختصر جور کردن. انگار دلم نمی‌خواست راجع به این تصمیمم باهاشون صحبت کنم. این بار چندمی هست که وقتی می‌شنوه که نمی‌خوام استاد دانشگاه بشم و کار آکادمیک رو ادامه بدم، عکس‌العمل نشون میده. یه جورایی میخواد تشویقم کنه که در فضای دانشگاه بمونم اما من خوب میدونم که این انتخابم نیست. گفتم که تا حالا در فضای آکادمیک بودم و میخوام غیر از اون رو هم تجربه کنم برای همین انتخاب اولم بعد دکترا پیدا کردن یک کار در فضای صنعت هست. یورگ خندید و گفت پس در واقع میری که یک مدیر بشی در یک شرکت کامپیوتری. این آینده‌ای هست که برای یک دکترای کامپیوتر در فضای صنعت متصوره. بعد هم سریع گفت، مطمئن باش بعد از تجربه‌ی فضای کاری در شرکت‌ها هیچ‌وقت دلت نمی‌خواد که برگردی به دانشگاه. نمیدونم چرا نمی‌تونستم این اطمینانی که توی صحبتش بود رو قبول کنم. به خودم یه اطمینانی داشتم که اگر بخوام فضای زندگی‌ام رو بعد از یک تجربه تغییر بدم حتما از پسش برمیام. شاید هم چون اون چیزی که واقعا در ذهنم هست رو براشون نگفتم حرف‌هاشون رو بیشتر به قصد دورهم بودن گوش میدادم نه یک توصیه‌ی واقعی. اگه میدونستن که چقدر ایده‌های عجیب و غریب و در تضاد با ثبات در ذهنم دارم برای بعد از دکترا احتمالا همین الان در اوج ازم خداحافظی میکردند. حس عجیبی بود. اون‌ها انگار که ناامیدانه می‌خواستند به موندن در فضای آکادمیک تشویقم کنند و از رقیبی که براشون تصویر کرده بودم، بدگویی کنند اما رقیب واقعی که در ذهن من بود چیز دیگری بود. توی همین فکرها بودم که یک مرتبه النی بهم گفت. تو داری مادر میشی و باید به ثبات فکر کنی. به داشتن یه شغل ثابت با درآمد خوب بعد از فراعت از تحصیل. من اما مادر شدنم رو محدود شدنم نمی‌دیدم. قبلا‌ها که مادر نشده بودم بیشتر دنبال زندگی باثبات بودم اما حالا انگار با علی میخوام همه چیزهای نو رو تجربه کنم. دلم نمیخواد مادرشدنم برام شروع رخوت و چنگ زدن به مسیرهای از پیش تعیین شده و امتحان شده باشه. مطمئنم که هم علی و هم محمد به من کمک می‌کنند تا مسیرهای نویی رو که همیشه در آرزوشون بودم پیدا کنم و تجربه کنم. این چیزی بود که امروز حالم رو خوب کرد. این اطمینانی که داشتم از اینکه قرار نیست زندگی برام در این لحظه و در این جا متوقف بشه. از نظر من روزی که آدم تجربه‌های جدید را فراموش میکنه، روز مرگش هست.

ساعت ۶ صبح است و من خوابم نمی‌برد. رفلاکس معده سبب شده است که خنجری مدام در گلویم فرو برود و خواب را از چشمانم برباید. قاعدتا باید کلافه باشم که خواب شیرین صبحگاهی در خنکای اتاق و در گرمای پتو را از دست داده‌ام اما نیستم! خوشحالم که توفیق اجباری دیدن طلوع آفتاب نصیبم شده است و کمی فرصت دارم تا در خلوت خودم به روزهایی که گذشته است و روزهایی که پیش رو است فکر کنم. ماه هشتم بودن با علی به سرعت برق و باد سپری شد. انقدر کارهای عقب مانده داشتم که به محض شروع مرخصی‌ام، تقریبا هر روز یه گوشه‌ی کار را گرفتم تا تمام شود. هنوز هم آماده‌سازی مدارک و تلفن‌ها و وقت گرفتن‌ها مانده است و رمق من هم برای پیگیری کارها روز به روز کمتر می‌شود. جسمم دیگر التهابات و هیجانات بی‌وقفه‌ی روحم را تاب نمی‌آورد انگار. روحی که هم می‌خواهد مادری کند و هم می‌خواهد یک لیست از کارهای عقب‌مانده‌ای این مدت را در دوران مرخصی‌اش انجام دهد. 

کتاب هایی که جلوی خودم قطار کرده‌ام و حالا بعد ازخواندن دوصفحه از آن‌ها خوابم می‌برد. مطالب کتاب‌هایی که مربوط به علی است را سعی میکنم با هایلایت کردن یا با توضیحش برای دیگران به ذهن بسپارم، مطلب را برای خودم جا می‌اندازم که خواندن‌های این روزهایم بی‌فایده نباشد و جایی گوشه‌ی ذهنم ثبت شود. 

چله‌ها و عادت‌هایی که برای خودم در این مدت همراهی با علی ایجاد کرده‌ام را باید حفاظت و نگهداری کنم تا از یادم نرود و فراموشم نشود. البته پسر کوچولو خیلی موقع‌ها در یادآوری‌ها کمکم میکند. مثلا همین چندشب پیش بود که به رختخواب رفتم و حرکت‌های مداوم و ماهی‌وارش نمی‌گذاشت که بخوابم. همیشه موقعی که دراز می‌کشم شروع به حرکت میکند اما این میزان از حرکت برایم عجیب بود. گاهی با فشار پاهایش و گاهی هم با فشار دست و کمرش خوابی که به چشمانم می‌آمد را از چشمانم می‌گرفت. هیچ‌وقت اینقدر شدید حرکت نمی‌کرد که نگذارد من بخوابم. داشتم به همین حرکت‌هایش فکر میکردم که یک دفعه یادم آمد یکی از عادت‌های شبانه‌ای که با هم انجام می‌دادیم را امشب فراموش کرده بودم. به زحمت از جایم بلند شدم و شروع کردم به خواندن. به محض آنکه شروع کردم، پسرک آرام گرفت و همراهم شد. 

وقتی به گذر زمان در این هشت ماه و دوهفته فکر میکنم، احساس میکنم زمان با سرعت بیشتری سپری شده است و انگار زندگی‌ام روی دور تند بوده است. به آینده فکر میکنم که چه طور خواهد بود؟ زندگی با علی و مریمی که مادر شده است چه تغییراتی خواهد کرد؟ به تصمیماتی فکر میکنم که در حال حاضر برای علی و آینده‌اش گرفته‌ام. چقدر درست هستن و چقدر بعدها بابت‌شان خودم را سرزنش خواهم کرد؟ به لحظه‌های فعلی زندگی‌ام فکر میکنم. به روزهایی که نه دیگر مثل قبل هستند و نه بعدها قابل تکرار. حتی اگر یک بار دیگر یک جوانه‌ی کوچک در دلم رشد کند و ببالد با این بار فرق خواهد داشت. عادت‌ها و حس و حالم، نگاهم به زندگی و حتی روزمرگی‌هایم با آنچه که در این لجظات تجربه می‌کنم متفاوت خواهد بود. 

زندگی به قدری سیال است و متغیر که باورش برای ما سخت است اما واقعیت همین است. لحظه‌ای را که زندگی میکنیم هرگز دوباره زندگی نخواهیم کرد. برای همین است که برعکس اطرافیانم که روزها را می‌شمرند تا به روز موعود نزدیک شوند من هر لحظه‌ای که در ان هستم را نفس می‌کشم و به گذر لحظه‌ها نمی‌اندیشم. 

 


ساکم را بستم. پرونده‌های پزشکی را آماده کردم و روی میز چیدم. کتاب‌های مربوطه را خوانده‌ام و دارم میخوانم و هر شب قبل از خواب، خودم را تصور میکنم که با آمدن علی به این اتاق زندگی برایم چه شکلی می‌شود. سوال بزرگی است که جوابش هم هیجان‌انگیز است و هم ترسناک. صحبت‌های آدم‌ها راجع به روزهای اولیه بودن کنار نوزادی که تماما نیازمند است، حسابی دست و دلت را می‌لرزاند اما این بار یک نیرویی هست که قوی‌تر از شنیده‌هایم مرا به سمت جلو حرکت می‌دهد. گاهی از خودم می‌ترسم از این مریمی که عزمش را جزم کرده است. برایم عجیب است که صحبت‌ها و تجربه‌های افراد، گام‌هایم را سست نمی‌کند و باعث نمی‌شود به عقب نگاه کنم و از خودم بپرسم که چرا چنین تصمیمی گرفته‌آم. شاید به خاطر این است که قبلش حسابی با خودم کلنجار رفته‌ام و بیشتر به این خاطر است که پشتوانه‌آی برای خودم احساس میکنم که هیچ‌وقت در هیچ کجای زندگی تنهایم نگذاشته است. 

 

هنوز خوب به خاطر دارم که شهریور سال گذشته چه طور به زندگی نگاه میکردم و چه طور دلم میخواست زندگی را پیش ببرم. نگاهم به زندگی مثل زمین مسابقه بود. یک هدف میگذاری به آن میرسی و بعد انرژی‌ات را جمع میکنی تا هدف بعدی. دنبال یک نظم و برنامه‌ریزی خاص بودم. وقتی برنامه‌هایم بهم می‌ریخت، انقدر بهم ریخته و آشفته میشدم که با یک من عسل هم نمی‌شد مرا خورد. از همانجا مکالماتمان با هم شروع شد. به او میگفتم چرا انقدر سنگ جلوی پای من می‌اندازی. مگر خودت این مسیر را برای من نخواستی؟ پس چرا نمیگذاری پیش بروم و به آخرش برسم. لبخند می‌زد و من حرص میخوردم. آرام میگفت: اشتباه پشت اشتباه. به همین جمله بسنده میکرد. در جواب تمام حرف‌ها و غرها و نک و ناله‌های من . فقط همین را می‌گفت و من نمی‌فهمیدم که اشتباه کار من کجاست. گاهی فکر میکردم مثلا کم تلاش میکنم یا باید تمام قوای خودم را روی یک کار متمرکز کنم. یکی دو هفته‌ای اینطور زندگی میکردم و بعد زیر بار فشارش خم می‌شدم و از پا در می‌آمدم و دوباره روز از نو روزی از نو. گاهی هم میزدم به سیم آخر و میگفتم بیخیال اصلا من برای این کار ساخته نشده‌ام، برم بشینم کارهایی که دوست دارم بکنم و به کل رها کنم این مسیر لعنتی را. 

یکی دو ماه در همین مرداب گرفتار بودم تا اینکه باورم شد برای چه چیزی زندگی میکنم. نمی‌دانم دقیقا کی و کجا این اتفاق افتاد. فکر میکنم بعد از درگیری‌هایم برای مراسم کآشوب‌خوانی بود که به خودم آمدم و دیدم معنی این جمله‌اش را حالا خوب می‌فهمم.  ذهن من پر بود از خواسته‌های رنگارنگ، مثل یک چرخ دوچرخه، شعاع‌های متفاوتی داشت و من فقط گیر داده بودم که با یکی از آن شعاع‌ها حرکت کنم. با یک قیچی تمام شعاع‌های دیگر را قطع میکردم و انتظار داشتم چرخ ذهنی من بچرخد و من را خوشحال نگه دارد. آنجا بود که فهمیدم بدجور مسیر را اشتباه رفته‌آم. تصمیم گرفتم، زندگی کنم و اجازه بدهم چرخ ذهنی‌ام در حرکت باشد تا بتوانم شاد زندگی کنم. روزهای سختی بود. همه جوره تحت فشار بودیم و از بیرون که نگاه میکردی، انگار هیچ‌چیز سرجایش نبود. تمام برنامه‌ها بهم ریخته بود و هیچ آینده مشخصی برای ما متصور نبود اما من تصمیم گرفته بودم که سیال باشم که نایستم که منتظر لحظه‌ی موعود نباشم. تصمیم گرفته بودم که کارها را چندتا چندتا با هم پیش ببرم. به هر کدامشان یک طور دل بدهم و او اینار از تصمیمم خشنود بود. لبخندش اینبار با همیشه فرق داشت. میفهمیدم که دارد میگوید همین درست است، برو جلو من پشتت هستم و همین هم شد. یک ماه از این تصمیم نگذشته بود که علی را به ما هدیه داد. 

 

یادم هست که وقتی کندیدیسی‌ام را دفاع کردم کسی ازم پرسید چقدر خوب برنامه‌ریزی کرده بودی که کی باردار شوی. نمی‌دانستم در جوابش باید چی بگم. من برنامه‌ی مشخصی نریخته بودم فقط برنامه ریخته بودم که زندگی کنم و او کنارم بود مثل همیشه. می‌دانم که چرا سست نمی‌شوم و قدم‌هایم به لرزه نمی‌افتد چون خدا با من است :)

 

پی نوشت: البته همچنان ملتمس دعاهای دوستانه تان هستم. 


سه‌شنبه بود ساعت نه صبح. با یک احساس عجیب از خواب بلند شدم. پهلو‌هایم مثل تمام روزهای این ماه آخر درد می‌کرد و اول فکر کردم که از درد پهلو و جای خواب ناراحت از خواب بلند شده‌ام. مرخصی‌ام چند روزی می‌شد که شروع شده بود و صبح‌ها بیشتر می‌خوابیدم و نگران جلسه و ایمیل و کارهای عقب‌مانده نبودم. به جای خالی محمد در تخت نگاه کردم و با خودم گفتم حتما رفته است سرکار. همان احساس عجیبی که از خواب بیدارم کرده بود باعث شد که به دستشویی بروم، شک کرده بودم که نکند کیسه‌ی آبم پاره شده است اما دلم نمی‌خواست تردید خودم را باور کنم. به دستشویی که رفتم تقریبا مطمئن شده بودم که حدسم درست است اما باز هم دلم نمی‌خواست به کسی بگم اما همان لحظه از شنیدن صدای محمد در حمام خوشحال شدم. همینکه هنوز نرفته بود و من در این شرایط بقرنج تنها نبودم، حس خوبی بهم می‌داد. از دستشویی که بیرون آمدم، دیدم بابا طبق معمول بیدار شده است و مشغول ورزش صبحگاهی است. کتری هم حسابی به تاق و توق افتاده بود و فرخوان میداد که کسی به دادش برسد و چای را دم کند. من اما بی سر و صدا و سریع به اتاق برگشتم، خواستم بخوابم اما این تردید دست از سرم برنمی‌داشت. دوباره چک کردم و این بار مطمئن شدم که خودش است. علی داشت می‌آمد. یادم است از هفته‌‌ی پیش هر کسی از تولد علی سوال کرده بود، گفته بودم که اگر زودتر نیاید ۱۲ شهریور به دنیا می‌آید. این اگر هوس نکند زودتر بیاید»، شوخی بود که حالا ظاهرا جدی شده بود. 

با آرامش عجیبی که اصلا در این شرایط از خودم سراع نداشتم از اتاق بیرون آمدم و به محمد گفتم، محمد کیسه‌ی آب من پاره شده است و باید برویم بیمارستان. اولین سوالی که محمد در کمال تعجب از من کرد، این بود که یعنی علی امروز به دنیا می‌آید؟ من هم با لبخند گفتم: اگر خدا بخواهد. 

وقتی به بابا و مامان گفتم که من راهی بیمارستان هستم و با عجله مدارکم را جمع و جور میکردم و با خودم حساب و کتاب میکردم چه چیزهایی بوده که گذاشته بودم برای روز آخر که در ساک بسته شده‌ی گوشه‌ی اتاق بگذارم، مامان را دیدم که اشک ریزان و نگران به اتاقم آمده است و از شدت گریه نمی‌تواند حرف بزند. با خنده گفتم، وا مامان گریه‌ات برای چیه؟ مثلا باید به من انرژی بدهی و ترسم را بریزی حالا نشستی و گریه میکنی. 

یاد عمل چشمم در هفت سالگی افتاده بودم، پشت در اتاق عمل ایستاده بودیم که مامان سعی میکرد با بغضی که به زور فرو می‌داد به من بگوید که عمل ترس ندارد و آنجا قرار است به من شیرینی بدهند. من هم خندان و سرخوش بهش گفتم که اونحا اتاق عمله به کسی شیرینی نمیدن. بعد هم وقتی اسمم را صدا کردند، با خوشحالی و هیجان به سمت اتاق دویدم طوری که مامان فرصت نکرد حتی مرا ببوسد. 

انگار دوباره تاریخ تکرار شده بود. مامان نگران و من پر از شوق و هیجان مشغول آماده شدن بودم. بابا سعی میکرد مثل همیشه نگرانی‌آش را پنهان کند. بدون حرف لباس پوشیده دم در اتاق من ایستاده بود و منتظر بود که ساک را بزند زیر بغل و راهی بیمارستان شود. من اصلا نفهمیدم که بابا کی فرصت کرد لباس تنش کند. من و بابا در این شرایط مثل هم هستیم. بی‌حرف و با عمل به استرس‌مان غلبه میکنیم. نگرانی و گریه و ناراحتی را میگذاریم برای یک وقت دیگر، آن لحظه‌ فقط هر کاری ازمان ساخته است را انجام می‌دهیم.

محمد اما از شوق در پوست خودش نمی‌گنجید. مثل بچه‌ای بود که صبح از خواب بلند شده است و گفته اند مدرسه‌ها امروز تعطیل است و به جایش می‌رویم شهربازی. 

با بابا و محمد راهی بیمارستان شدیم. مامان هم قرار شد خانه بماند تا بهش اطلاع بدیم که کی میتونه بیاد بیمارستان. 

 

وقتی رسیدیم بیمارستان جای پارک نبود. محمد ما رو دم در بیمارستان پیاده کرد و خودش رفت که جای پارک پیدا کنه. قرار بود، جمعه که برای آزمایش خون و چکاپ‌های قبل از عمل به بیمارستان میام برای گرفتن جای پارک و رزروش سوال کنیم. اما امروز سه شنبه بود و ما جلوی در بیمارستان ایستاده بودیم و من میخواستم خودم رو سریع به یک جایی برسونم از شر این حس دوست‌نداشتنی که تمام شلوارم در عرض بیست دقیقه خیس شده بود خلاص کنم. اون لحظه هنوز نمی‌تونستم به این فکر کنم که تا چندساعت دیگه، موجود کوچکی که درونم حرکت میکنه به زودی توی بغلم خواهد بود. 

روی اولین مبلی که نزدیک در بود نشستم و منتظر محمد شدم تا بیاد و راهی بشیم. بابا اما نگران بود و نمی‌تونست بشینه برای همین پرونده‌ی من رو زد زیر بغل و رفت سراغ رسپشن بیمارستان. اون‌ها هم خیلی تند و سریع جواب دادن که باید برم اتاق ارزیابی. اما من خیلی خوش خیال به بابا گفتم نه من رو نباید بفرستن اتاق ارزیابی من قرار بوده سزارین بشم باید مستقیم برم توی بخش و بعد برم اتاق عمل. همین تردید باعث شد تا اومدن محمد صبر کنیم. صبر کردن با یک شلوار خیس روی یک مبل چرم واقعا برام سخت بود اما انقدر به حرف خودم اطمینان داشتم که نمی‌تونستم به چیزی غیر از اون فکر کنم. 

محمد رسید و دوباره رفتیم سمت رسپشن بیمارستان و این بار با تمام جزئیات ماجرا رو تعریف کردیم اما پاسخ همونی بود که قبل به بابا گفته بودن. اونجا بود که فهمیدم من الان با کسی که برای زایمان طبیعی میاد هیچ فرقی ندارم و باید همه چیز طبق پروسه انجام بشه. این مساله نگرانم کرد. من اصلا برای زایمان طبیعی آماده نبودم. نکنه قبول نکنن که من سزارین بشم. این فکر چند لحظه‌ای ذهنم رو مشغول کرد. در فاصله‌ی رسپشن بیمارستان تا اتاق ارزیابی داشتم به این سوال فکر میکردم اما سریع جوابش رو به خودم دادم. من آماده‌ی تجربه‌‌های جدید هستم حتی اگه این تجربه زایمان طبیعی باشه. 

قمقه‌ی آب در دست رسیدیم به اتاق ارزیابی. خانمی که پشت میز بود سوال کرد که چه مشکلی دارم و من توضیح دادم که از ساعت ۹ صبح کیشه‌ی آبم پاره شده و قرار بوده هفته‌ی بعد سزارین کنم. تا این رو شنید بهم گفت: قمقمه‌ی آبت رو بده به همسرت تو نباید چیزی بخوری. منم مثل یک ربات سریع به اوامرش گوش دادم و همه آیتم‌های خوراکی که همراهم بود رو تحویل محمد دادم. بعد از یه سری سوال و جواب. بهم یه تخت دادن و برام لباس بیمارستان آوردن و وسایل لازم برای گوش کردن به صدای قلب بچه رو بهم وصل کردن. از اینجا به بعد ماجرا خیلی یکنواخت پیش رفت. من روی تخت دراز کشیده بودم و هر نیم ساعت یک بار میرفتم دستشویی تا لباس‌های خیس آب رو تعویض کنم و برگردم. 

یک خانمی هم هر از گاهی میاد و سوال میکرد که دردام شروع شده یا نه. منم چون دکترم گفته بود درد زایمان از بالای شکم شروع میشه میگفتم نه من یک دردهایی شبیه دارم. 

ساعت ۱۲ بود که دردها کمی شدیدتر شدن با این حال در جواب خانمی که ازم سوال میکرد تا به دردهام از صفر تا ۱۰ نمره بدم، میگفتم که نمره‌ی دردهام ۳ هست. ساعت حدود ۲ بود و من دردهای بیشتری رو تجربه میکردم اما بازم فکر نمیکردم که این دردها، درد زایمان باشه. جوابم به سوال خانم پرستار همون جواب قبلی بود. بعد از یک مدتی خانم پرستار انگار ازم ناامید شد. منم وسط آرامشی که بین دردها داشتم، قرآن میخوندم و به جورابا پیام دادم که من اومدم بیمارستان. تنها گروهی بود که بهشون تونستم پیام بدم که اومدم بیمارستان. میخواستم به الهه پیام بدم اما دیدم اونجا پیام بدم هم الهه میبینه و هم باقی بچه‌ها. دلم میخواست توی اون حال برام دعا کنن. 

ساعت نزدیک ۴ بود و فاصله دردها خیلی کم شده بود. خانم پرستار دوباره اومد و به ما سر زد و همون سوال رو پرسید. من با یک رتبه ارتقا گفتم که شماره‌ی درد من ۴ هست. محمد پرید توی صحبتم و گفت نه خانم پرستار، خانم من الان هر سه دقیقه درد داره خودش متوجه نیست. این رو که گفت من جا خوردم. واقعا فکر نمیکردم که هر سه دقیقه درد دارم. پرستار با عجله از اتاق بیرون رفت و من تازه حالم رو مرور کردم و دیدم حق با محمده. این درد همون درد زایمانه. انقدر درد زیادی بود که من در لحطاتی که قطع میشد، حالت خواب آلود پیدا میکردم و رویا میدیدیم. انقدر با محمد در فضای خودمون بودیم و راجع به علی و به دنیا اومدنش و هزار تا چیز دیگه حرف میزدیم که من متوجه نشده بودم هر سه دقیقه طوری درد میکشم که نفسم حبس میشه. 

یک ربع گذشته بود  که پرستار و دکتر با هم اومدن و من تازه میخواستم بهشون بگم که من درخواست مسکن دارم. دکتر معاینه‌ام کرد و گفت: سریع اتاق عمل رو آماده کنید، توی پروسه زایمان هست. فکرش را هم نمیکردم که این جمله را بشنوم. از درد، تهوع داشتم و با یک کاسه در دست به زور روی صندلی چرخ‌دار نشستم و راهی اتاق عمل شدم. از شدت درد، دست‌هام رو روی دسته‌های صندلی فشار می‌دادم و تمام عضلات صورتم همزمان فشرده میشد. فاصله‌ی دردها خیلی کم شده بود. مامان رسیده بود بیمارستان و میخواست قبل از رفتن به اتاق عمل من را ببیند. خدا رو شکر به موقع رسید. من در همان حال داشتم مس مس میکردم که مامانم برسد. می‌دانستم که اگر بدون دیدن من به اتاق عمل بروم خیلی بهش سخت میگذرد. صدای مامان را درست نمی‌فهمیدم. فقط می‌دیدم که دارد به زور اشکش را کنترل میکند. 

fخلاصه به اتاق عمل رسیدیم. محمد پشت در ماند تا اتاق را آماده کنند و من روی تخت نشستم. برای نشستن روی تخت دست‌های پرستار را انقدر محکم فشار دادم که ناخنم در دست‌هایش فرو رفت. درد امانم را بریده بود. اگر الان ازم سوال میکردند که شماره‌ی درد چند است میگفتم ۱۰ دکتر بیهوشی مضطرب ایستاده بود  و سعی میکرد وسط دردهایی که تمام وجود من را منقبض میکرد راهی پیدا کند تا آمپول بی‌حسی را در نخاغ من تزریق کند. دو پرستار دست‌های من را گرفته بودند و یک بالش هم توی دلم فشار داده بودند. در یک لحظه احساس کردم که پشتم سوخت. یک سوزش کوچک که در برابر سایر دردها اصلا به حساب نمی‌آمد. چند لحظه بعد با کمک پرستارها کامل و به پشت روی تخت خوابیدم. احساس میکردم چیزی از کمرم به سمت پایین حرکت میکرد و هر جایی که میرسید داغ میشد. خوشحال بودم که دردهایم تمام شدند ولی انگار هنوز هم از بازگشتشان می‌ترسیدم و منتظر بودم. وقتی دیدم که انگشت‌های پایم را نمی‌توانم حرکت بدهم. مطمئن شدم که دیگر از دردها خبری نیست. دست‌هایم را در دو طرف بدنم مصلوب‌وار قرار دادند و یک سری اجسام سنگین به هر کدام وصل کردند. نمی‌توانستم حرکتشان بدهم. نور سقف اتاق عمل چشم‌هایم را میزد و سر و چشم‌هایم تنها عضوی از بدنم بودند که می‌توانستم حرکتشان بدهم. پرده‌ای مقابلم نصب کردند و حالا من از اتفاقات آن ور پرده بی‌اطلاع بودم. تنها فشارهای مختصری روی شکمم احساس میکردم. صداها برایم گنگ شده بود و نگران بودم. از دکتر بیهوشی راجع به این مساله سوال کردم و گفت که طبیعی است. صدای در اتاق را که شنیدم سرم را برگرداندم. محمد بود که با لباس اتاق عمل آمده بود. سمت راست من ایستاد و دست‌هایش را روی شانه‌ام گذاشته بود. دست‌هایش تنها اتفاق گرم اتاق عمل بود. بعد از نگگی صداها نوبت به لرزش دندان‌ّهایم بود. قبل از اینکه سوال کنم. دکتر گفت که این هم طبیعی است و نباید نگران باشم. دلم میخواست یک پتو بگیرم و خودم را زیرش حبس کنم اما قبل از اینکه بخواهم به سرما فکر کنم. دکتر محمد را صدا کرد و گفت که الان بچه از شکم مادر خارج می‌شود و می‌تواند بلند شود و ببیند. تصورش برایم سخت بود. هنوز هم باور نکرده بودم که علی دارد از شکم من خداحافظی میکند و به این دنیای جدید سلام میکند. من اما منتظر صدای گریه‌اش بودم، برای من نویدبخش تولدش صدای گریه‌اش بود. فشارها روی دیافراگمم بیشتر شد. از قبل گفته بودند که برای اینکه آب‌های اضافی در ریه بچه خارج بشود. بالای شکم مادر را فشار میدهند تا بچه خودش از محلی که کات خورده است خارج بشود. فشارها انقدر زیاد بود که من حتی کمی احساس درد کردم. محمد ذوق زده شد و با هیجان گفت به دنیا اومد. 


صدایش که در اتاق پیچید، من همجنان مصلوب به دنبال صدایش سر چرخاندم. خیلی زود از دسترس نگاهم خارج شد. محمد همراهش با خانم پرستار به گوشه ای از اتاق رفته بودند که من فقط می‌توانستم با شنیدن صدای گریه‌ی علی همراهی‌شان کنم. دل توی دلم نبود که زودتر ببینمش. از صبح منتظر این یار آشنا بودم. نمی‌دانستم از زمانی که بی‌حسی از بین می‌رود و دیگر حرکاتش را در درونم حس نمی‌کنم چه اتفاقی می‌افتد. در آن لحظه‌ی به خصوص به هیچ‌چیز فکر نمیکردم جز دیدنش. پچ پچ‌های دکترها و پرستارهای اتاق عمل همگی در صدای گریه‌ی علی محو شده بودند. انتظارم به پایان رسید و پسر کوچک من لای یک ملحفه‌ی سفید روی سینه‌ام گذاشته شد. یکی از دست‌هایم را آزاد کردند تا بتوانم بگیرمش. صورت کوچکش را به سینه‌ام چسبانده بود و نگاهش به نگاهم گره‌ خورده بود اما هنوز گریه میکرد. شروع کردم به حرف زدن و اشک‌هایم از گوشه‌ی چشمم جاری شده بود. تا صدایم را شنید، گریه‌اش را متوقف کرد. پرستاری که کنارم بود و کمکم میکرد تا علی را روی سینه‌ام درست نگه دارم با هیجان گفت: ظاهرا فقط مشتاق شنیدن صدای تو بود. این حرفش بدجور به دلم نشست. انگار دوست داشتم که کسی آشنایی دیرینه‌ی ما را به رخ بکشد. 

ساعات بعد همه چیر روتین بود. از اتاق عمل به اتاق ریکاوری و بعد هم به بخش. اولین لحظه‌ای که مامان و بابا را دیدم، حس متفاوتی داشتم. دلم میخواست از تک تک لحظاتی که بر من گذشت برایشان تعریف کنم اما کلمه کم آورده بودم برای بیان تمام احساساتی که در این چند ساعت تجربه کرده بودم. من و محمد آنچنان ذوق زده بودیم که آن شب تا خود صبح با هم حرف میزدیم. لحظه به لحظه‌ی روزمان را با هم مرور میکردیم و من یادم رفته بود دردهایی که بعد از بی‌حسی به سراغم آمده بودند. هیجان آمدنش چنان من را زنده کرده بود که آن شب تا خود صبح بیدار بودم. مشتاقانه هرباری که از خواب بیدار میشد و گریه میکرد روی سینه‌ام می‌گذاشتمش و با شیر نداشته سیرابش میکردم. 

تا صبح در فضای هیجان و اشتیاق بودیم اما دمدمای صبح بود که ضعف بدنی ناشی از بی‌خوابی و یک روز کامل درد کشیدن و یک عمل جراحی درست و حسابی بر من غلبه کرد. علی همچنان بی‌خواب و بی‌قرار بود و محمد هم نا نداشت که از جایش بلند شود. دکتر از راه رسید و من صدای مبهمی از دکتر می شنیدم. درست نمی‌فهمیدم چه می‌گوید و سعی میکردم که با تمرکز حداکثری جوابهایش را بدهم. یادم بود که یک سری سوال دارم اما در آن لحظه ضعف ناشی از بی‌خوابی چنان بر من غلبه کرده بود که هیچ سوالی به ذهنم نمی‌رسید. 

دلم میخواست چندساعتی بخوابم بی‌خبر از انکه داستان بی‌خوابی‌ها شروع شده است. 


علی کوچک ما حداقل هر سه ساعت یک بار شیر می‌خواست اگر هم نمی‌خواست ما مجبور بودیم که از خواب ناز بیدارش کنیم و شیرش بدهیم. برای بیدار کردنش ساعت کوک میکردیم و مثلا ساعت ۲ نصفه شب از خواب بیدار میشدم و با چشم‌های نیمه‌باز و در حالی که جای بخیه‌ها و دیافراگم عزیز تیر می‌کشید روی مبل می‌نشستم و نوزادی را که خواب و بیدار بود را شیر می‌دادم. مجبور بودم که کودک کوچکم را با دستمال خیس، و ضربه‌های آرام به فکش بیدار کنم تا شیر بخورد. علی دو هفته زود به دنیا آمده بود و از قضا با شاهکاری که در شب اول من و محمد به بار آورده بودیم و پرستارهای محترم بیمارستان هم در ساخت و پرداخت آن کم مقصر نبودند، زردی هم گرفته بود. بی‌حالی‌اش از زردی بود. هر روز با خانم پرستاری که با ما تماس میگرفت صحبت میکردم و چند روز یک بار خانم پرستار به خانه‌ی ما می آمد تا از علی خون بگیرد و زردی‌اش را چک کند. 

تا دوهفتگی علی این شب بیداری‌ها و شیر دادن‌ها ادامه داشت تا اینکه وقت دکترش رسید. در مطب دکتر، قرار بود که قد و وزن علی را چک کنند و ما با دکترش صحبت کنیم. روز عاشورا بود و همینطوری هم با دل و دماغ نداشتیم. به خصوص من که از صبح در خانه بسط نشسته بودم و شیردهی هر سه ساعت یکبار را انجام می‌دادم. اینکه می‌گویم هر سه ساعت یکبار یعنی از آغاز هر شیردهی تا شیردهی بعد باید سه ساعت بیشتر نمی‌بود و خب هر بار شیردهی چیزی حدود یک ساعت و نیم زمان می‌برد. باید یک ساعت از سینه‌ی خودم به او شیر می‌دادم و بعدش هم به قول این خارجکی ها تاپ آپ به او شیرخشک می‌دادم. 

خلاصه‌ی ماجرا اینکه خانم پرستار در مطب آقای دکتر تا چشمش به علی ما خورد گفت: وای چقدر کوچکه یعنی خیلی کوچیکه. این حرفش مثل خنجر در قلب من فرو رفت. هیچ وقت نسبت به اظهار نظر افراد راجع به ظاهرم حساس نبودم اما حالا این حرف تا مغز استخوانم را سوزانده بود. طوری که از شدت خشم نفسم تنگ شده بود. وقتی که وزنش را اندازه گرفت، طوری نگاهم کرد که انگار میخواست بگوید. دیدید؟ چشم‌های من ترازو است. گفته بودم که وزنش کم است. وقتی وزنش را دید. قدش را دیگر بی‌حوصله اندازه گرفت. دوست داشت به ما اثبات کند که علی خیلی کوچک است. گفت وزنش ۲ کیلو ۹۰۰ گرم است و قدش ۴۶ سانت. من که به تریش قبایم برخورده بود و دوست داشتم سر به تنش نباشم با عصبانیت گفتم. قدش در بیمارستان ۵۰ سانت بوده، بچه آب که نمیرود. مجبورش کردم قد علی را دوباره اندازه بگیرد. این بار به چشم‌های علی خیره شدم و ملتمسانه ازش خواستم تا پاهایش را سفت نکند و اجازه بدهد تا قدش را درست اندازه ‌گیری کنیم. وقتی که عدد خط‌کش روی ۵۰ ایستاد مانند کسی که انگار فتح بزرگی کرده است بهش گفتم. دیدید؟ گفتم که قدش بیشتر از این حرفهاست. 

این‌ها بهانه بود. من حالم بهم ریخته بود و دوست داشتم یک طوری به همه اثبات کنم که بچه در غذا خوردنش مشکلی نیست. دوست نداشتم بپذیرم که شیر من برای پسرک کافی نیست و تازه باید مقدار شیرخشکی که به او می‌دهم را نیز بیشتر کنم. اما متاسفانه همان روز و روزهای بعد این حرف را از دهن ده‌ها نفر شنیدم. اینکه سینه‌ام شیر کافی تولید نمی‌کند و اصلا همین مساله باعث می‌شود که علی زیر سینه خوابش ببرد و نتواند شیر کافی بخورد. تازه علاوه بر این فشار بزرگی که به من تحمیل شده بود باید فشار ندانم کاری که روزهای اول تولد علی کرده بودم را نیز با خودم حمل میکردم. اصرار به من به اینکه علی شیر خودم را بخورد، بچه را مریض کرده بود. من ناخواسته دچار این اصرار شده بودم. نمیدانم چرا انقدر شیر دادنش برایم حکم موفقیت داشت و حالا که نتوانسته بودم خوب شیرش بدهم احساس میکردم که شکست خورده‌ام. 

در روزهای آتی اوضاع بدتر از این هم شد. علی هر چه بزرگتر می‌شد، بیشتر میفهمید که دقیقا چه چیزی می‌خواهد. برای از بین بردن زردی‌اش مجبور بودیم که شیرخشک بیشتری به او بدهیم و هر چه بیشتر شیشه می‌خورد نسبت به خوردن شیر من کم رغبت تر میشد. زیر سینه کلافگی میکرد. اصلا گاهی سینه را نمی‌گرفت و خلاصه باعث شد که من هم پا به پای او گریه کنم. 

اطرافیانم حال بد من را می‌دیدند و دوست داشتند که بهم کمک کنند. درد دیافراگم و بخیه‌ها از یک طرف و بی‌خوابی از طرف دیگر از پا درم آورده بود. دوست نداشتم با کسی راجع بهش صحبت کنم اما چیزی که عیان است چه حاجت به بیان است. در یک مهمانی بود که دوستی کنارم نشست و از اوضاع و احوالم پرسید. نمی‌دانستم با گفتم حال و احوالم چه قضاوتی خواهم شد. تنها کسی که این مدت باهاش صحبت کرده بودم الهه بود. او هم مدام بهم میگفت که چقدر شیرخشک چیز خوبی است و انگار میخواست این تابویی که در ذهن من ساخته شده است را بشکند. واقعا هم حرف‌هایش رویم اثر داشت اصلا شاید حرف‌های او باعث شده بود که ان شب با شجاعت از مشکلم حرف زدم. اولین توصیه‌ای که از دوست عزیزم شنیدم این بود که باید شب‌ها بخوابم. این حرف تمام وجودم را پر از شادی و شعف کرد. چیزی که تحمل این روزها را برایم سخت کرده بود، شب‌هایی بود که همه در خواب بودند و من روی مبل با چشم‌های نیمه‌باز کودکی را در آغوش میگرفتم وشیر می‌دادم اما می‌دانستم که شیری عایدش نمی‌شود. احساس بیهودکی عجیبی می‌کردم. تنهایی شب هم این احساس بیهودگی را در چشم‌هایم مضاعف میکرد. 

از آن روز به بعد، در طول روز شیرم را پامپ میکردم تا شیر شب علی را جمع و جور کنم. روزهای اول اوضاع خوب نبود. به زور می‌توانستم یک وعده شیر شب را جور کنم. اصلا گاهی تلاش دو روزه‌ام میشد یک وعده شیر شب. اما به مرور اوضاع بهتر شد و توانستم دو وعده‌ی شیر شب را جمع و جور کنم. 

چند روز بعد رفتن پیش دکتر به توصیه‌ی پرستاری که انجا علی را معاینه کرد به یک پرستار متخصص شیردهی مراجعه کردم. آن روز بدترین روز ممکن بود. پرستار تا علی را وزن کرد و من را معاینه کرد بی سوال و جواب یک دستگاه از کمدش در آورد و گفت که من می‌توانم شیرخشک لازم برای علی را در این دستگاه بریزم و همراه با شیردهی خودم این لوله‌های دستگاه‌ را در دهان علی بذارم تا به این صورت زمان شیردادن به علی کم شود. آن روز بود که مطمئن شدم، افزایش شیر در روزهای آتی و این مقالاتی که این مدت خوانده‌آم تا شیرم برای علی کافی شود کشک است و باید به شیر خشک دادن رضایت بدهم و کنارش با این بازی‌ها علی کمی از شیر خودم هم بخورد. 

 

چند روزی طول کشید تا به خودم مسلط شدم و به این راه جدید برای شیردهی دل دادم اما از تبعات این روش هم این بود که حالا علی بدون حضور این دستگاه حاضر نبود که در بغلم آرام بگیرد و شیر بخورد. وقتی در مهمانی‌ها بچه‌های را می‌دیدم که تا  گرسنه میشدند و گریه میکردند در بغل مادرهایشان جا میگرفتند و شیر میخوردند و آرام می‌گرفتند، داغ دلم تازه می‌شد. من برای سیر کردن علی کوچکم حتما باید یک دم و دستگاهی به خودم آویزان می‌کردم که آماده‌سازی‌اش خودش کم کم به ۱۰ دقیقه زمان نیاز داشت. نگاه حسرت‌بار من به بچه‌هایی که در آغوش مادرشان جای میگرفتند و دهان‌شان پر از شیر بود که از زیر سینه‌ی مادر بلند می‌شدند تا مدت‌ها ادامه داشت. 

 

این فکرها داشت من را از پا در می‌آورد. روزهایی که از بیرون می‌رسیدیم و علی گرسنه بود و آماده‌سازی و مراسم شیردهی‌اش زمان می‌برد و صدای گریه‌اش بند نمی‌آمد، من هم بعد از آماده‌سازی شیر و در بغل گرفتنش شروع به اشک ریختن میکردم. اوضاع سختی بود. علی در بغلم بود و آرام گرفته بود اما صدای گریه‌اش و اکراهش از گرفتن سینه‌ای که شیر به اندازه‌ی کافی نداشت اشک‌های من را جاری کرده بود و راهی برای مقابله با خودی که آشفته بود، برایم باقی نمانده بود. 

 

از من جز یک مادر خسته چیزی باقی نمانده بود و می‌دانستم که این اشتباه‌ترین اتفاف ممکن است. بی‌اختیار گریه می‌کردم و از خودم عضبانی بودم. یک روز صبح، موقع شیر دادن به علی با چالش‌های همیشگی‌اش و در حالی که من سعی میکردم سینه را همراه با آن لوله‌های کوچک لعنتی در دهان علی جای بدهم و او بعد از چند ثانیه مک زدن سینه را از دهانش خارج میکرد، احساس کردم که دوستش ندارم. از دستش عصبانی بودم. از موجود کوچک بی‌دفاعی که سرش روی دستانم بود و مدام سر کوچکش را جا به جا میکرد و من را در یک دور تسلسل رها میکرد، خشمگین بودم. از خودم ترسیدم. از منی که می‌تواند چنین موجود دوست‌داشتنی را دوست نداشته باشد، ترسیدم. فهمیدم که اوضاع اصلا خوب نیست. شیر دادن به علی که تمام شده بود، تمام لباسم خیس عرق بود. نمی‌توانستم لب به چیزی بزنم. یک لحظه فکر کردم که چقدر دلم می‌خواهد که نباشم. فکرهایم لحظه به لحظه ترسناک‌تر می‌شد. تنها چیزی که من را از این ورطه‌ی خطرناک بیرون کشید، داشتن همراهانی بود که زود حالم را فهمیدند. آن روز محمد و مامان از نگاه کردن به چهره‌ام و چشم‌هایی که خیس بود و خشمگین فهمیدند که اوضاع چقدر خراب است. زود از خانه بیرون زدیم. بابا شیرخشک علی را آماده کرد و همه با نگاه‌شان و حرف‌هایشان به من یادآوری کردند که چقدر حال خوب من مهم است. شب قبلش به محمد گفته بودم که مامان حاضر است به خاطر علی به من آسیب بزند. می‌دانستم که این حرف درست نیست اما این چند روز فکر میکردم که همه علی را بیشتر از من دوست دارند. حاضرند حال من بد باشد اما او حالش خوب باشد. ریشه‌ی تمام این حالات فکری من از همین یک جمله‌ی به ظاهر ساده شروع شد. جمله‌آی که بعد از گفتنش، محمد اصلا ساده از کنارش نگذشت. 

 

چند ساعتی با من صحبت میکرد تا من را متقاعد کند که حال من از هر چیزی مهم‌تر است. بابا و مامان هم ا زآن روز به بعد بیشتر به من یادآوری میکردند که چقدر حال خوب من برایشان مهم است. همین جملات به ظاهر ساده باعث شد، تصمیم بگیرم که حالم را در الویت قرار بدهم. اول از همه به توصیه دوستانم ساعاتی در روز را بیرون از خانه می‌گذارندم، کمی آشپزی میکردم و مهم‌تر از همه روزهای خودم را با یک ورزش پانزده دقیقه‌ای شروع میکردم .علی هم انگار حال من را فهمیده بود و بیشتر با من همکاری میکرد. روزها بعد از شیر اول صبحش یک کمی مشغول بازی گوشی میشد تا من فرصت کنم و کمی ورزش کنم. 

این طور بود که من از این روزهای سخت عبور کردم. تمام سختی‌ها مثل قبل پابرجاست اما من تصمیم گرفتم که طور دیگری به این روزهایم نگاه کنم. 

 


امروز به تمام معنا مستاصل شدم. لحظه‌ای بود که روی مبل نشسته بودم و به دشکی که علی در آن دراز کشیده بود و قصد خوابیدن نداشت، نگاه میکردم و صدای غرغرش هم که داشت ختم به گریه می‌شد نمی‌توانست من را از جایم بلند کند. از صبح حالش رو به راه نبود. کلافه بود. شیر می‌خورد گریه می‌کرد. بازی می‌کرد، غر می‌زد. چند روزی بود خودش یاد گرفته بود که بخوابد اما امروز مدام در جایش که می‌گذاشتمش تا بخوابد گریه می‌کرد. یک ساعتی بغلش کردم و در خانه راه بردمش. شاید از معدود لحظات امروز بود که گریه و غر را کنار گذاشته بود و متعجب به فضاهایی که هنوز برایش تازه است نگاه می‌کرد اما نمی‌توانستم این کار را ادامه بدهم. دستم حسابی درد گرفته بود وانقدر کمرم را به سمت جلو متمایل کرده بودم که احساس می‌کردم الان است که ترک بردارد. 

محمد از ساعت ۷ صبح از خانه رفته بود و می‌دانستم که زودتر از ۷ شب هم برنمی‌گردد. همه‌ی این‌ها به کنار باید در فرصت های خواب علی شیرم را پامپ میکردم که بتوانم یک وعده شیر مادرش را جور کنم. حالا پسرک نمی‌خوابید و من همان ۲۰ دقیقه‌هایی که به زور می‌خواباندمش سریع به دستگاه پامپ پناه می‌آوردم و یک بار هم یک نماز هول هولکی خواندم. از صبح نتوانسته بودم غذا بخورم. صدای غرش مثل یک موسیقی نه چندان خوشایند در ذهنم ثبت شده بود و مدام اجرا می‌شد حتی وقتی که غر نمی‌زد یا در همان خواب‌های کوتاه بود. 

ساعت ۶ عصر شده بود و من نفسم به شماره افتاده بود. علی در دشکش دارز کشیده بود و نمی‌خوابید. یک بار خوابانده بودمش و دوباره بیدار شده بود و من دیگر توان نداشتم دوباره بخوابانمش. در و دیوار خانه و این سکوت لعنتی که باعث میشد صدای غرهای علی را راحت‌تر بشنوم داشت دیوانه‌ام میکرد. سرم را روی مبل گذاشته بودم و پاهایم را دراز کرده بودم و سعی میکردم با سکوتم حال خودم را بهتر کنم. 

 

اما سکوت من که به سکوت خانه اضافه میشد حالم بدتر میشد اما بهتر نمی‌شد. ساعت ۷:۳۰ بود که صدای در آمد. محمد رسیده بود و من انگار تنها امیدم از راه رسیده است با نگاه منتظر به در اتاق علی روی مبل خشکم زده بود. محمد که رسید علی را دادم بغلش و با خیال راحت روی مبل لم دادم و با خوشحالی گفتم علی از امشب تا فرداشب تقدیم به تو. این را با یک عذاب وجدانی گفتم. هنوز جمله‌آم به پایان نرسیده بود که محمد گفت: فردا که من نیستم. دلم میخواست این حرفش را نشنوم اما او داشت توضیح و تفصیلش می‌داد. نفهمیدم کجای حرفش بود که با صدای بلند زدم زیر گریه. محمد متعجب و ناراحت نگاهم میکرد. علی هم پا به پای من گریه‌اش افتاده بود و من نمی‌توانستم گریه‌ام را جمع و جور کنم. فقط اتاق را ترک کردم که شاید گریه‌ی علی متوقف شود و من بتوانم حداقل یک دل سیر گریه کنم. 


امسال برایم به اندازه‌ی ده سال گذشت. حساب موهای سفید روی سرم را ندارم اما فکر کنم بیشتر شده‌اند.گاهی وقتی چشم‌هایم را می‌بندم باورم نمی‌شود که فقط سی سالم است. قرار بود مرگ آدم‌ها تلنگری باشد برای بهتر زندگی کردن اما برای من تجربه‌ی نزدیک شدن مرگ عجیب بود. 

 

به پروفایل اینستاگرام، فیلم‌ها و عکس‌هایی که از رفتگان امسال مانده است سر می‌زنم و با خودم می‌گویم: هیچ‌وقت فکر می‌کرد این آخرین عکسش باشد؟ آخرین پستش». به بار آخری فکر میکنم که روی پله‌های خانه‌ی مامان با اسما خداحافظی کردم و چشم‌های هر دویمان از اشک خیس بود. از پله‌ها که پایین میر‌فت سیر نگاهش کردم. آن آخرین ساعت‌هایی که آمد تا با هم باشیم و با علی باز کند ثانیه به ثانیه یادم مانده است. هیچ‌کدام‌مان فکر نمی‌کردیم بار بعدی که همدیگر را ببینیم به جای تاخت‌ زدن علی‌هایمان و در آغوش گرفتن و فشردن‌شان، قرار است همدیگر را بغل کنیم و گریه کنیم. علی او در همان لحظه باقی‌ماند و هرگز پا به دنیای ما نگذاشت. 

 

من و اسما با هم قرار گذاشته بودیم که اسم پسرهای هر دویمان علی باشد. عاشق این اسم بودیم. از قضا هر دو محمدهایمان هم عاشق این اسم‌ بودند. اما این قرار عاشقانه همان‌جا تمام شد. 

 

علی انصاریان فوتبالیستی که هیچ وقت دوستش نداشتم و از خنده‌هایش حرصم می‌گرفت، مرد و حالا من خاطراتی را به یاد می‌آورم که اصلا قبل رفتنش یادم نبود. بازی پرسپولیس و استقلال، کری خواندن علی و امیرحسین در خانه‌ی آقاجون و مامان‌جون. بالا و پایین پریدن‌های بچگانه‌شان و پسری قرمز پوش وسط زمین که موهایش از بقیه‌ی پسرهای توی زمین قشنگ‌تر بود. صورتش یک جدیت مردانه‌ای داشت که جذاب بود و احتمالا من همان موقع‌ها ازش خوش می‌آمد اما هیچ‌وقت نفهمیده بودم. 

 

حالا همان پسرک جدی و کمی عصبانی مزاج که در میان‌سالی خیلی هم خوش‌خنده بود، فیلم‌هایش را بازی کرده بود و به امید برنده شدن سیمرغ به جای جشنواره فجر، سیمرغ مرگ را بوسه زده بود. 

 

مرگ با من بازی عجیبی کرده است، خاطراتی را یادم می‌آورد که هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر با جزئیات یادم مانده باشد. مرگ باعث شده است که از دیدن زمین فوتبال اشکم در بیاید. چون زمین فوتبالی که در آن بازیکن‌ها بدون حضور هم تیمی‌شان بازی می‌کنند خیلی شبیه زندگی ماست. ما همه به رفتن‌های همدیگر عادت می‌کنیم. زندگی بعد از ما در جریان است. اکثر کارهایی که کرده‌ایم بعد از مرگ‌مان آنچنان مهم‌ نیستند. بیشتر جام‌ها و جایزه‌هایی که برده ایم فراموش می‌شوند و کسی یادش نمی‌ماند. 

 

همه بعد از ما دوباره بازی می‌کنند، دوباره می‌خندند، دوباره گریه می‌کنند، دوباره غذا می‌خوردن، دوباره ازدواج می‌کنند و بچه دار می‌شوند. این جریان زندگی پس از ما عجیب من را آزار می‌دهد. می‌دانی چرا؟ چون می‌دانم خودم را بدجور در باتلاق انداخته‌آم. چون می‌دانم این روزها سرگرم کاری هستم و لحظات زندگی‌ام را صرف چیزی میکنم که نمی‌توانم از ته دل بخندم، غذا بخورم، لذت ببرم و حتی با تمام وجود گریه کنم. من خودم را در روزهایی که با سرعت به مرگ نزدیک می‌شویم در باتلاق نخواستنی‌ها گیر انداخته‌ام و می‌ترسم که تمامش کنم. چرا؟ چون پنج سال است که در این باتلاق سعی کردم که کاری کنم. چون اصلا نمی‌دانم اگر اینجا نباشم چه جای دیگری می‌توانم باشم. این ندانستن‌ها مثل باتلاق من را در خود فرو برده است و چه ترسناک است اگر این آخرین تصویر من در این دنیا باشد. چقدر شما دوستانم که این متن را می‌خوانید بعد رفتنم پر از خسرت خواهید بود که من در این ندانستن‌ها و نخواستنی‌ها غوطه‌ور رفتم. 

 

چقدر خوشحالم برای علی انصاریان که در حال دویدن در زمین فوتبال، با فوتبال خداحافظی کرد نه نشسته روی نیمکت ذخیره‌ها.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها